دانلود رمان معشوقه ماه جلد اول از فرشته تات شهدوست کامل رایگان
ژانر رمان : عاشقانه، پلیسی
تعداد صفحات : 591
خلاصه رمان : مهگل، دختری زیبا و باوقار، وقتی سایه فقر بر زندگیاش سنگینی میکند، از رویاهایش دل میکَند تا بتواند برای خودش و مادر بیمارش نجاتی بسازد. اما دنیای کار، روی خوشی به او نشان نمیدهد بهویژه وقتی قربانی نگاههای ناپاک پسر رئیس شرکت میشود. همهچیز زمانی پیچیدهتر میشود که همان خانواده برای خواستگاری از او قدم جلو میگذارند، و بهزاد، وارث شرکتی پُر رمز و راز، پیشنهادی وسوسهانگیز اما خطرناک میدهد: ازدواجی به ظاهر ساده، در ازای نجات جان مادرش. مهگل وارد معاملهای میشود که پایانش را نمیداند… عشق، فریب یا سقوط؟ گاهی برای نجات کسانی که دوستشان داریم، باید از تمام آرزوهایمان بگذریم… حتی از قلبمان.
قسمتی از داستان معشوقه ماه جلد اول
امیرعلی پوزخند زد و یک قدم به عقب رفت آخه لجبازی یعنی چی؟ مگه با بچه طرفین؟ من به مردم مشخصه که حق انتخاب
دارم. اصلاً از کارهای شما سردرنمیارم. آقابزرگ عصایش را با عصبانیت به زمین کوبید و داد زد فقط خودتو زدی به نفهمی به مردی و مردونگی هیچ ربطی نداره همه توی فامیل میدونن اسم تو روی بهنوشه ما آبرو داریم نمیذارم با ندونم کاری های تو همه چیز به باد بره امشب اونا میان تو هم با بهنوش نامزد میکنی به کلام ختم کلام این اتفاق هیچ وقت نمیافته. آقابزرگ فریاد زد کاری رو که با داییت کردم هیچ وقت فراموش نکن نمیذارم تو هم یا جا پای اون بذاری از همین اول جلوتو میگیرم پس دور برت نداره. امیر علی با عصبانیت از جا بلند شد همه ی خانواده دور هم جمع بودند. اما فقط حکم تماشاچی را داشتند کسی جرئت طرفداری نداشت حرف آقابزرگ یک کلام بود.
امیر علی در حالی که از فرط خشم به خود میلرزید دست هایش را مشت کرد و مقابل آقا بزرگ ایستاد. اسم دایی منو به زبونتون نیارید اون مرد با اینکه مرده ولی هنوز تو همه جای این خونه حرمت داره از اینکه بخوام مثل اون باشم سرافکنده نیستم، بودن مثل اون افتخاره من امشب خونه نیستم جایی که بهنوش و خانوادهش باشن امیرعلی پاشو هم اونجا نمیذاره. آقابزرگ که فکر میکرد امیرعلی گستاخی اش را به حد کمال رسانده با صدایی بلند گفت که حالا ازش حمایت هم میکنی آره؟ سپس رو به هما مادر امیرعلی کرد و گفت بیا تحویل بگیر. بیخود نیست که میگن بچه حلال زاده به داییش میره نتونستی درست تربیتش کنی که این جور تو روی من وایمیسته و حرفشو میزنه بگیرید. به مادرم چکار دارید؟ پای آینده ی من وسطه نمیذارم با زورگوییهاتون اونو ازم بسه هرچی اراجیف سرهم کردی تو اگه آیندهت واسهت اهمیت داشت
میگشتی دنبال به شغل بهتر نه اینکه هر روز جونتو به خطر بندازی تن و بدن این زن بیچاره رو هم بلرزونی اگه عاقل باشی کاری نمیکنی به سرنوشت داییت دچار بشی فراموش نکن پای آبروی خانوادگیم که وسط باشه خیلی کارا از دستم برمیاد.» امیر علی با فکی منقبض جلو رفت به چشم های آقابزرگ خیره شد و با لحنی جدی و محکم گفت: من جلوی شما رو نمیگیرم چون عاقلم راهی که داییم رفت رو میرم منتها مثل اون شکست نمیخورم تن به خودخواهی احدی هم نمیدم حالا بفرمایید هر کاری که دلتون میخواد بکنید. و با قدم هایی بلند از سالن بیرون رفت سوار ماشینش شد و راه افتاد. کمی بعد کنار ساحل توقف کرد از ماشین پیاده شد به سمت دریا راه افتاد. شب بود و صدای موج های آرامش بخش دریا چه تضاد عجیبی با دل آشفته اش داشت. زانوهایش خم شد. با حرص مشتی از شن های نرم ساحل را در هوا پخش کرد.
کلافه شده بود عصبانی بود از این همه زورگویی بیزار بود دیگر از این همه جنگ و ستیز خسته شده بود تا کی میخواست احترام ها را زیر پا نگذارد؟ هیچ دوست نداشت این طور شود ولی مجبور بود اگر سکوت میکرد حتماً به خطا می رفت. بهنوش دختر مناسبی برایش نبود. هیچ وجه اشتراکی بینشان نبود تا به آن دل خوش کند و بگوید آرامش خانواده ام از هر چیزی مهمتر است پس به آن تن میدهم او حالا حالاها قصد نداشت برای آینده اش برنامه ریزی کند. آقابزرگ با کوته بینیهایش زندگی او را مختل کرده بود. ذهنش آشفته بود. از طرفی هم فکر انتقام از بهزاد و دارودسته اش لحظه ای او را آرام نمی گذاشت. سر بلند کرد و به آسمان نگاه کرد انعکاسی از چادر سیاهش به درون آب افتاده بود. نقش رقصان ماه میان موج های آرام چقدر دلبرانه چشم را نوازش میداد. چقدر به این آرامش نیاز داشت. اما حیف که همه چیز برایش گذرا بود.