دانلود رمان معجزه دریا از مریم روح پرور کامل رایگان
ژانر رمان : عاشقانه
تعداد صفحات : 4540
خلاصه رمان : او آمده برای دزدی… نه دزدِ قلب، نه عاشقپیشهای احساساتی. مسیح، پسری مغرور و باهوش، مأمور شده تا گردنبند میلیاردیای را از میان زندگی تجملی یک دختر به ظاهر بیخیال، بیرون بکشد. دختری به نام رز… آزاد، زیبا، و در ظاهر دستنیافتنی. اما راه رسیدن به رز، از دل رابطهای پُر از تنش با نیلی میگذرد؛ دوستی وفادار، جسور و زبانتیز، که بوی خطر را از دور حس میکند. میان این کشمکشهای پنهان، مرز بین بازی و واقعیت، خطر و دلبستگی، هر لحظه محو میشود. مسیح زمان زیادی ندارد. اگر نتواند در مهلت تعیینشده کار را تمام کند، هم آیندهاش نابود میشود، هم شاید تنها چیزی را که نباید از دست بدهد… قلبش.
قسمتی از داستان رمان معجزه دریا
مادر نیلی تا خواست دهان باز کند حامد اشاره کرد و گفت باشه نیلی سمت میز رفت سیگاری برداشت آتش زد، چشم بست و آرام گفت قرصای قلبمو بردار– حامد سمت میز رفت و در کشو را باز کرد، نیلی چشم بست و بی اختیار آن اشک ها روان شدند روی گونه اش، شب قبل کاملا شکست حتی با یاد آوری اش نفسش بند می آمد کام عمیقی از سیگارش گرفت و دودش را بیرون داد گفت نرم باختم، نرم پیش خودم باختم نه هیچ کس دیگه، نمی تونم خودمو رها کنم حامد قرص ها را برداشت و سر چرخاند به مادرش نگاه کرد و :گفت مامان خوشحال باش دخترت داره میره سالم بشه برگرده، چی بهتر از این نیلی چشم بست در خودش جمع شد، رگ هایش نیاز داشتند و هر کدام در بدنش فریاد میزدند، با درد چرخید و به حامد گفت انقدر فقط انقدر پیدا کن بزنم…بعد…بعد ترک کنم.
حامد با ترس جلو رفت و گفت نیلی همین چند دقیقه پیش محکم بودی، ببین هیچی نیست – باید بگردیم معلوم نیست تا فردا به دستت میرسه یا نه، نیلی حالا که تصمیم گرفتی دستتو بزار تو دستم بریم نیلی زانوهایش شد نالید …دارم میمیرم– :حامد سریع جلو رفت زیر بغلش را گرفت و فریاد زد چی شد ماشین؟ بیاین بیرون حامد با عجله دست دیگرش زیر پاهای نیلی رفت و گفت یکم دیگه طاقت بیار ،میریم اونجا خودشون هواتو دارن باعجله بیرون رفت، مادر نیلی سریع ته سیگار روی زمین را برداشت به دنبالشان رفت و گفت منم میام عباس نیلی را از آغوش حامد گرفت در آغوش خودش و گفت نمی خواد منو حامد میریم ، میدونیم کجا ببریمش، خیلی وقت پیش تحقیق کرده بودیم، تو هم بمون پیش حمیدو اون دوتابچه وارد حیاط شدند و مادر نیلی اشک ریخت گفت .اون الان به من نیاز داره.
نمی خواد مامان بیای بدتره هر دو بیرون رفتند، زیبا خانم وشوهرش جلوی خانه خوشان بودند داشتند در را باز میکردند با دیدن نیلی در آغوش برادرش تعجب کردند، آن ها سوار تاکسی شدند رفتند، زیبا خانم نگران :گفت نکنه سر نیلی بلایی اومده که این جوری بردنش؟–نمی دونم– بزار برم ببینم کسی هست بگه ول کن خانم شاید چیزی نباشه که به ما مربوط باشه– !بابا عروس داداشمه غریبه که نیست. بازم به ما مربوط نیست بعدا حالشو از مسیح بپرس– نیلی چنگ زد دست عباس را و بدون آن که دست خودش باشد ملتمس گفت تو پارکا…تو پارکا حتما یکی هست بفروشه– عباس دستش را گرفت و گفت نیلی طاقت بیار، حالا که خودت خواستی طاقت بیار، نگران – درست بودی بیا امتحانات تموم شده واسه ترم جدیدم میریم .حرف میزنیم ببینیم چی میشه نیلی بی تاب لب به دندان گرفت.
و همان جور که سر روی پای عباس داشت دندان گرفت پای برادرش را تا کم کند دردش را، عباس درد کشید اما فقط دست نواز بر سرش کشید بیست و چهار ساعتی بود مصرف نکرده بود و همان داشت از پا درش می آورد، حامد چرخید نگران به نیلی نگاه کرد، عباس آرام گفت به این فکر کن وقتی خودت میخوای هم زودتر تموم میشه هم – زودتر از اون جا خلاص میشی، اگر به زور میبردمت باید حالا حالاها میموندی می خواستم ترک کنم…خودش گفت طاقت دیدن حالمو – نداره…فقط منتظره امتحانا تموم بشه…گفت حق سیگار کشیدنم ندارم مسیح؟– .مسیح نه…نامرد– چی شده بین توو اون؟– نیلی مشتش را روی ران عباس کوبید بی اختیار صدایش بالا رفت آخ خدا– راننده از آینه به عباس نگاه کرد اما عباس باز سر نیلی را نوازش کرد و گفت یکم دیگه میرسیم– حامد عصبی به راننده گفت گاز بده.