دانلود رمان مسجون از ص.مرادی کامل رایگان
ژانر رمان : عاشقانه، اجتماعی
تعداد صفحات : ۳۱۱۴
خلاصه رمان : یاس ادیب برای حفظ راز بزرگی که میتواند زندگیاش را نابود کند، مجبور به ازدواج اجباری با پاشا زرین میشود. اما در همان شب اول زندگی مشترک، با رفتارها و تمایلات غیرمنتظره و نگرانکنندهی پاشا روبهرو میشود؛ مردی که گویا از آزار رساندن به زنان در روابط عاشقانه لذت میبرد…
قسمتی از داستان رمان مسجون
با درماندگی سرم را میان دستانم گرفتم و گریستم برو ازت بدم میاد. بالاخره ساکت شد بالاخره دهانش را بست. صدای دور شدن قدم هایش آن لحظه زیباترین ملودی جهان بود. وقتی صدای بسته شدن در سالن را هر چند محکم و آمیخته در حرصی عیان شنیدم تازه توانستم نفس بکشم سر بلند کردم و لحظه ای مات اطرافم و سکوت خانه شدم. همه چیز مثل کابوسی ترسناک به نظر میرسید. به لباس چروک شده ام که سرسری تن کرده بودم از پشت پرده ی اشک نگاه کردم و یقه ام را محکم کشیدم. گردنم درد گرفت و بی اعتنا به کارم ادامه دادم، مطمئن نبودم با پاره کردن لباس خفگی رهایم خواهد کرد. جیغ هایی که بی هوا حنجره ام را لرزندند سکوت خانه را شکست. از تختم نفرت داشتم و بیشتر از آن نمیتوانستم رویش بمانم.
نمیخواستم آن قدر ضعیف باشم به حریم من بارها تجاوز شده بود و خفه مانده بودم. حالم از ضعف هایم به هم میخورد هوتن اما خوب راه ترساندن مرا میدانست، خوب بلد بود خفگی به جانم بیندازد. لباس هایم را کف حمام انداختم و شروع کردم به لگد کردن تک تک آنها، کاش بمیرم کاش تموم بشه. بی حال کنار لباس های مچاله شده ام افتادم و ناله کردم می خوام بمیرم. بی رمق خودم را کف حمام کشیدم و زیر دوش نشستم بدون اینکه جانِ بالا کشیدن اهرم آن را داشته باشم. آدمای بدبخت و ترسو باید بمیرن کاش بمیری یاس. فاجعه قطعاً آن قسمت از زندگی است که با گریه اسم خود را لب می زنی و مرگ را آرزو میکنی. خواسته هایت آرزوهایت همهی زندگی ات خلاصه میشود در دو کلمه.
از نگاه کردن به بدنم حالم به هم میخورد پشت دستم را با فشار روی لب هایم کشیدم داشتم بالا می آوردم. تلاش کردم اهرم دوش را بالا بدهم و موفق هم شدم. قطرات آب هجوم آوردند روی تن یخ زده ام که بیخیال لبهایم شدم و به جان بالا تنهام افتادم ناخن هایم را وحشیانه روی پوستم کشیدم و گریه ام تشدید شد. جانم میسوخت و خراش افتادن پوستم را متوجه نمیشدم در مقابل دردی که روحم تحمل میکرد درد جسم نمی توانست معنایی داشته باشد. در حال خود نبودم زمان را گم کرده بودم و نمیدانم چقدر زیر دوش گریستم ناخن هایم را کشیدم بر پوست بدنم جیغ هایم را نالیدم و آرزو کردم مرگ را به یاد ندارم چگونه بلند شدم با بدنی که قطرات آب از آن چکه میکرد به اتاقم برگشتم
و حتی مطمئن نبودم اهرم دوش را پایین آورده باشم همه چیز در مهای غلیظ مدفون شده بود. ذهنم شاید مرده بود که گیج به دور خود میچرخیدم به دور خود می چرخیدم. نمی توانستم صاف بایستم و کم مانده بود تا زمین خوردن کف پوش اتاق از آب موها و بدنم خیس شده بود و به خود می لرزیدم. سر چرخاندم، بی هدف، گیج و تعی از هر حمی… به گمانم روحم داشت نفس های آخرش را میکشید های آخرش را می کشید. نگاهم بی هوا ثابت شد روی تصویری که از بدنم در آینه می دیدم. کامل چرخیدم و متمایل شدم به طرف آینه… آیندی که تمام مانشان میداد. نگاه به گریه افتاده ام از چشمان سرخم پایین آمد تا روی ن سرخم پایین آمد تا پایین آمد تا روی سینه ام که پر از خراش و زخم بود. عجیب نبود که درد و سوزشی حس نمی کردم؟!