دانلود رمان مرد وحشی از رویا رستمی کامل رایگان
ژانر رمان : عاشقانه، انتقامی
تعداد صفحات : 383
خلاصه رمان : هیوا در شب عروسی اش با دوست پسرش کاوه که جلوی آرایشگاه منتظر است فرار می کند، این عملش باعث میشود آبروی یزدان همه جا برود، یزدان از شدت ناراحتی شب عروسی اش تصادف می کند ولی به محض خوب شدنش هیوا را پیدا می کند و شروع به انتقام …
قسمتی از داستان رمان مرد وحشی
دلهره داشت. مدام با دستش کشتی می گرفت. تازه از زیر دست آرایشگر بیرون آمده بود. خواهرش لباس را بزور به تنش کرد تا شنیون موهایش خراب نشود. به ساعت نگاه کرد. چرا خبری از کاوه نبود؟! باید دیگر پیدایش می شد. نمی دانست چطور خواهرش هدی را دست به سر کند؟ صدای گوشیش که بلند شد. فورا آن را چک کرد. پیام از طرف کاوه بود. ” پایینم هیوا، خودتو برسون” لب گزید و به هدی که سرش درون گوشیش بود نگاه کرد. -هدی از گشنگی ضعف رفتم، دختر پاشو برو یه چیزی بگیر بیار. تا کی منتظر باشیم آقا داماد برسه؟ هدی سرش را از روی گوشی بلند کرد و گفت: تازه ناهار خوردیا… -نمیری، می خوای با این وضع خودم برم.
هدی شکلکی برایش درآورد و بلند شد. مانتو و روسریش را تن زد و از آرایشگاه بیرون زد. خواهر کوچولوی نازش! حیف که باید دست به سرش می کرد. همین که خیالش بابت هدی راحت شد. از کیفش عابربانک را درآورد و هزینه عروس شدنش را کارت به کارت کرد. قبلش به کاوه پیام داد که زنگ بزند و بگوید داماد است. همین هم شد. از در آرایشگاه با شنلی که رویش افتاده بود بیرون زد. کاوه با دیدنش چشمانش برق زد. مچ دستش را گرفت و او را سوار ماشین کرد. پشت فرمان نشست و قبل از اینکه کسی سر برسد پایش را روی گاز گذاشت و رفت. همیشه شیک و پیک بود. اما امشب فرق داشت. شاه داماد مجلس بود با عروس رویایی اش! دختری که یک سالی بود در تب و تابش سوخته بود.
با ماشین گل زده و گروه فیلمبرداری جلوی آرایشگاه توقف کرد. با اشاره ی فیلمبردار از ماشین پیاده شد و به همراه دسته گلی از رزهای سفید به سمت آرایشگاه رفت. زنگ را فشرد و منتظر ایستاد. -بله؟ -میشه بگید هیوا جان بیاد پایین؟ آرایشگر با تعجب گفت: مگه یه ساعت پیش نیومدین دنبالش؟! سرش سوت کشید. -نخیر، این حرف یعنی چی خانم؟ زن من مگه اونجا نیست؟ صدای آرایشگر بیشتر رنگ تعجب گرفت. -نه ایشون که رفتن، آقایی زنگ زدن گفتن دامادن، اومدن دنبالش و رفتن. دسته گل از دستش افتاد. فیلمبردار نزدیک شد و گفت: چیکار می کنی؟ تمام ذهنش پر شد از آبروریزی که قرار بود برایش برپا شود. آن هم برای یزدان نیک پرور! با حرص و عصبانیت به سمت فیلمبردار برگشت.