دانلود رمان مرد نامرئی من از رویا نیکپور کامل رایگان
ژانر رمان : عاشقانه، اجتماعی
تعداد صفحات : 606
خلاصه رمان : سیگارم رو روی لب روشن کردم وپکی محکم بهش زدم. دستم و روی شیشه گذاشتم و دودشوحلقه ای بیرون دادم. انگار خاطراتم همراه سیگار دود می شد. آرامش بهم تزریق می شد! خیره شدم به دختری که با گریه و زاری التماسم می کرد. برام لذت بخش بود، صداش توی گوشم اکو شد * به پات میافتم پرهام من دوستت دارم * به پات میافتم پرهام من دوستت دارم * به پات میافتم پرهام من دوستت دارم*… اخمی روی پیشونیم نشست. با لحنی تحقیر آمیز گفتم: -خفه شو هانی
قسمتی از داستان رمان مرد نامرئی من
سعی کردم با پیرایش خودم ذهنم رو از این موضوع منحرف کنم. عطر مخصوصم رو زیر گردنم و روی مچ دستم زدم و از اتاق رفتم بیرون؛ آرتانم آماده بود، رفتیم به سمت ماشین، به دلشوره ی عجیب دامن گیرم شده بود. سوار ماشین شدیم و گاز دادم به سمت خونه ی تارا، اخمی ناخواگاه روی پیشونیم نشسته بود، بعد از حدود چهل و خوردهای دقیقه تو راه بودن رسیدیم. دسته گلی که برای تارا خریده بودم رو توی دستم جا به جا کردم و زنگ رو فشار دادم. خیلی شیک تو آشپزخونه نشسته بودم و سینی چایی به دست منتظر بودم صدام کنن، ای خدا چقدر حرف میزنن زیر پام علف سبز شد. بعد از چند دقیقه که واسه من مثل چند سال گذشت مامان صدام زد -تارا جان ، تارا خانومی این چایی رو نمیاری؟
گلومو صاف کردم و گفتم الان میارم مامان. سینی رو دستم گرفتم و رفتم بیرون، از دیدن چهره ی اخمالوی پرهام ناخداگاه رنگم پرید، آب دهنم رو قورت دادم و اول به آرتان تعارف کردم، بعد مامان بابا و شایان بعدم پرهام. به پرهام که رسیدم زیر لب زمزمه کردم به به جناب داماد قلابی؛ احوال شما؟ دندوناشو رو هم سایید و غرید. بالاخره که میریم خونه ی من؛ حسابتو برسم. نیشخندی زدم و گفتم وای وای ترسیدم. مشغول این حرفا بودیم که صدای مامان بلند شد -تارا خانوم؛ میدونم هم دیگه رو دوست دارین اما این حرفارو بذارین واسه شب ازدواج. به تای ابروم پرید بالا و گفتم مامان!!! ریز ریز خندید و چشمکی نثارم کرد، خدایا خودت بخیر بگذرون در حالی که سعی داشتم آرومش کنم گفتم: آره… آره…..باشه…. بار آخرمه… فقط آروم باش. نفساش نامنظم بود.
آب دهنم رو قورت دادم و دستش رو گرفتم با تعجب بهم نگاه کرد . به سمت تخت بردمش و روی تخت نشوندمش باید آرومش میکردم وگرنه مطمئنا سه میشه. – آروم باش پرهام من عذر میخوام به خاطر حرفی که زدم اما توام یکم منو درک کن، من تا حالا به خانواده ام دروغ نگفتم که الان دارم میگم.با کمی مکث گفتم تردید دارم پرهام. دستشو زیر چونه ام گذاشت و سرمو آورد بالا با تعجب زل زد تو چشمام و گفت -گریه چرا دختر خوب؟ گریه؟ من داشتم گریه می کردم؟ نمی دونم. دستی به صورتم کشیدم و گفتم پرهام ببین هم مر و خیلی خوب میدونیم که به چه دلیل داریم ازدواج می کنیم، شاید حرفم به نظرت مسخره بیاد اما برای من مهمه، تا وقتی که از هم جدا میشیم نباید بهم دست بزنی و من باید پاک بمونم انگار نه انگار که باهم ازدواج کردیم و هم دیگرو می شناسیم.
دستمو میون دستای گرمش فشار داد و گفت: مطمئن باش تارا نه میذارم احدی بهت آسیب بزنه نه کاوه نه شاهین نه حتی خودم. این دفعه نوبت من بود که تعجب کنم چون هیچی از حرفاش نفهمیدم، پرهام از جاش بلند شد و گفت: -خب موش کوچولو، پاشو باید بریم بیرون. پشت چشمی براش نازک کردم که جوابش اخم غلیظ پرهام بود. اینم انگار به کارای من آلرژی داره هر کاری که میکنم یا پوزخند می زنه یا اخم می کنه. درو باز کرد و رفت بیرون منم دنبالش مامان با چشمای مشتاق به من زل زده بود، از چهره ی بابا هم خوشحالی آشکار بود و شایانم که دیگه انگار تو دلش عروسی بود ولی چهره ی آرتان بی تفاوت بود. مامان با شوق گفت:-خب تارا خانوم ، مبارکه؟ سرمو پایین انداختم دوباره اون بغض لعنتی، حقیقت رو از کی پنهون میکنی تارا؟ از مامانت؟ کسی که تو رو دوست داره و با جون و دل بزرگت کرده؟ با صدایی که سعی داشتم کمترین لرزش ممکن رو داشته باشه گفتم بله.