دانلود رمان محکوم به نیستی از جوی فیلدینگ کامل رایگان
ژانر رمان : پلیسی، هیجانی، معمایی
تعداد صفحات : 1067
خلاصه رمان : یک خانوادهی معمولی در شهری آرام، ناگهان با فاجعهای تکاندهنده روبهرو میشوند: دختر خردسالشان دیگر از مدرسه به خانه برنمیگردد. این غیبت کوتاه به بحرانی بیپایان بدل میشود. روایت در چند خط دنبال میشود: مادر که با احساس گناه و درماندگی میجنگد، پدر که در سکوتش به دنبال انتقام است، خواهر و برادرهایی که کودکیشان در یک شب از دست رفت. آنها بهتدریج با والدین دیگری آشنا میشوند که زخم مشابهی دارند؛ هر دیدارشان تصویری تازه از رنج مشترک میسازد. همزمان، پلیس در تلاش است تا با کنار هم چیدن تکههای پازل، به سرنخی از مرد ناشناس برسد. تعلیق اصلی این است که آیا خانواده عدالت را خواهد دید یا در سایهی این زخم، تنها باید یاد بگیرد چگونه زندگی را از نو بسازد.
قسمتی از داستان رمان محکوم به نیستی
جیل پرسید: برای یافتن قاتل چه کار کرده اید؟ فرا دریافت که صبح روز بعد است. انگار هیچی تغییر نکرده بود. خورشید به گل بزرگ جلوی پنجره می تابید. پرستارها با نگاهی منجمد کار تکراری شان را انجام می دادند. از یک نقطه به نقطه دیگر می رفتند بدون اینکه علتی برای این کارشان داشته باشند. جیل بیشتر شب گذشته را در رویای پارک گذرانده بود. در رویا، با قاتل گمنام دخترش روبرو شده و می خواست او را بکشد اما نتوانسته بود. فرصت گرفتن انتقام را از دست داده بود. از آن جایی که احساس می کرد از شب قبل خسته تر است فهمید صبح روز بعد است. – برای یافتن قاتل چه کار کرده اید؟ دوباره سوالش را تکرار کرد. مطمئن نبود که بار اول ستوان صدایش را شنیده باشد. آیا اصلا سوالش را با صدای بلند پرسیده بود؟ ستوان کل با اطمینان خاطر گفت: ما هر کاری می توانستیم کرده ایم از تمام مردانی که در آن حوالی کاری کرده اند، بازجویی کرده ایم.
راجع به شکل دست درازی، با متخصصان صحبت کرده ایم. شوهرتان هم الان مشغول دیدن یک سری عکس است، تا اگر کسی به نظرش آشنا آمد به ما بگوید. اگر شما هم حالتان بهتر شده بد نیست نگاهی به عکس ها… جیل فوری گفت: من حالم خوب است. و ستوان فوری یک دسته عکس به دستش داد… الان وقت صبر کردن و فکر کردن نبود جیل از اتاق پرید بیرون و در را پشت سرش بست و همان لحظه صدای در جلویی را شنید که بسته شد آنها باید در راهرو و از کنار هم می گذشتند مطمئن نبود که کدام طرف برود. تصمیم گرفت برود پایین این آخرین شانس او بود. او درست لحظه ای که به پایین رسید که پسره هم رسید. اما مثل بار اولی که چهر روز قبل او را دیده بود سرش پایین بود جیل را نادیده گرفت. اگر او را دیده بود هم مدرکی نداشت. جیل سرش پایین بود و شانه هایش افتاده بود.
چشمانش مستقیم به چرم قهوه ای براق کفش های پسره دوخته شده بود. او از کنار جیل گذشت جیل نرده های پله چنگ زد شنید که در اتاق پسره بسته شد. وقتی جیل روز بعد به پانسیون ،آمد پسره پسرک بود پرسید منظورت چیه که او رفته؟ صبح زود کلیدها را داد و رفت نگفت کجا میره؟ جیل از رزنا که مشغول پهن کردن ملافه های تازه روی تخت رزنا لحظه ای جیل را با بیزاری نگاه کرد ولی چیزی نگفت جیل به اتاق پر ه حالا خالی ،بود با دقت نگاه کرد بزرگتر و عریان تر به نظر می رسید. کشوها خالی شده بود. جیل رزنا را دید که با ملافه ها را پهن کرد و بالش ها را بالای تختخواب انداخت بعد سرسری تخت را با روتختی گلدار آبی پوشاند. – من اینو به خودش هم گفتم واقعا تر و تمیز بود. همه چیز بوی تمیزی میدهد حیف شد شت دادمش از آن کسانی بود که همه جا را تمیز نگه می دارند.
جیل در اعماق معده اش احساس درد کرد او رفته بودف جیل او را از دست داده بود. نگفت برای چی از اینجا می رود؟ زن صاحبخانه شانه ای بالا انداخت اما وقتش را با جواب دادن به جیل، تلف نکرد. اسمش چی بود؟ تو اسمش را می دانی؟ رزنا به ترک های سقف خیره شد. گفت فکر نکنم اصلا به من گفته باشد و من هم هرگز نپرسیدم تازه اگر هم می پرسیدم اسم واقعی اش را که نمی تا حالا باهاش حرف زده بودی؟ رزنا چشمانش را به جیل دوخت برای چی؟ جیل شانه بالا انداخت این یارو چرا انقدر برات مهمه؟ جیل سعی کرد جوابش قانع کننده باشد. اصولا آدم ها برایم جالبند سعی میکنم دلیل هر حرکتشان را بفهمم که چرا بعضی کارها را انجام می دهند؟ سکوت یک نفر جالب توجه است افراد ساکت منزوی بیشتر مرموز هستند. تو هرگز نمی توانی بفهمی آنها به چی فکر می کنند.