
دانلود رمان متعلق به آلفا از نیالا کامل رایگان
ژانر رمان : عاشقانه، بزرگسال، تخیلی
تعداد صفحات : 246

خلاصه رمان : یک شب، یک رؤیا، و نشانی که همهچیز را تغییر میدهد… سیارا اورتیز هرگز فکر نمیکرد یک ملاقات دوباره بتواند گذشته را از نو زنده کند. اما وقتی در عروسی برادرش چشمش به رایکر اسنو ــ آلفای مغرور و خطرناکی که سالها پیش دلش را لرزانده بود ــ میافتد، تمام نقشههایش فرو میریزد. او میداند رایکر به دنبال جفتی از جنس خودش است، نه دختری انسان. ولی وسوسهی آن چشمان خاکستری و صدای آرامشبخش او کافی است تا سیارا بار دیگر در گرداب احساسی فرو رود که از آن گریزان بوده. اما رؤیایی عجیب در همان شب، مرزی میان خیال و واقعیت را از میان میبرد. صبح که بیدار میشود، روی پوستش نشانی نقش بسته… و از آن لحظه، چیزی درونش بیدار شده که هیچ انسانی نمیتواند توضیحش دهد. اکنون باید تصمیم بگیرد: از تقدیری که نام او را در قلب یک آلفا نوشته، بگریزد یا در آتش عشق و سرنوشتش قدم بگذارد…
قسمتی از داستان رمان متعلق به آلفا
«به نظرت میاد؟» رایکر بیدرنگ گفت: «سیارا؟ باید بیاد. عروسی برادرشه.» کریستِن شانه بالا انداخت. «با سیسی هیچوقت نمیتونی مطمئن باشی. یه روز میگه آره، یه روز میگه نه. شاید دنبال راهی باشه که از زیرش دربره.» پوزخند گوشهی لب رایکر نشست. «نمیتونه. اینبار راه فراری نداره.» سالها بود که منتظر همین لحظه بود؛ دیدن دوبارهی سیارا. از وقتی رفته بود، هیچکس نتوانسته بود جای او را در دلش بگیرد. سیارا جسور بود، محکمتر از خیلی از مردانی که میشناخت، اما با او همیشه فاصله میگرفت؛ انگار میترسید چیزی را درون خودش بیدار کند. رایکر هنوز نمیفهمید چرا میانشان دیواری ساخته بود. تنها یک قرار با هم داشتند، و بله، بدترین قرار دنیا بود. ولی حتی همان یک دیدار برای رایکر کافی بود تا مطمئن شود: سیارا جفت اوست. کریستِن گفت:
«راستی، مامانت ده بطری از شراب مورد علاقهی سیارا رو خریده! نمیدونم انتظار داره تو این چند روز باهاش چیکار کنه.» رایکر لبخند تلخی زد. «اگه دست من بود، فقط چند روز نمیموند. همیشه اینجا میموند… کنار من.» درست بود؛ بهعنوان آلفای گله، دهها دختر به او پیشنهاد داده بودند. اما هیچکدام برایش مهم نبودند. فقط سیارا. فقط او. «راستی شنیدی؟ میگن تو شهر یه دوستپسر داره.» کریستِن این را گفت و تکیه داد. رایکر لحظهای خشکش زد. «واقعیه؟» «با سیارا هیچچیز معلوم نیست. شاید فقط میگه تا کسی سراغش رو نگیره. ولی خب، مامانم هنوز اسم تو رو توی گزینهها نگه داشته!» درون رایکر گرگش بیدار شد. حس تملک در وجودش شعله کشید. سیارا مال او بود. هیچ مردی حق نداشت حتی به او نزدیک شود. در همان حال، چند ساعت دورتر، سیارا همراه سارا و دریِس در ماشین بودند.
سارا از پشت فرمان پرسید: «خب، سیسی؟ بالاخره بگو، توی این چند سال ازدواج کردی؟ یا هنوز مجردی و داری کیف میکنی؟» سیارا خندید و نگاهی به دریِس انداخت. «ما فقط نقش بازی میکنیم، یادته؟» سارا زد زیر خنده. «آره ولی باور کن، وقتی اونجا رسیدیم باید طوری رفتار کنین که همه باور کنن عاشق همید. مخصوصاً رایکر!» سیارا پوفی کرد. «رایکر فقط یه آلفاست، نه پادشاه دنیا.» اما دروغ میگفت. فقط شنیدن نامش کافی بود تا قلبش تند بزند. ماشین از میان جادههای پرپیچ کوهستان گذشت. درختان بلند و رنگهای پاییزی اطراف را پر کرده بودند. وقتی به قله رسیدند، منظرهی کلبهها پیش رویشان بود: خانههایی از چوب و شیشه، در دل جنگل. دریِس با دهان باز گفت: «وای، اینجا واقعاً مثل بهشته!» سیارا لبخند زد. «اون کلبهی بزرگ وسطی، مال رایکره.» سارا شیطنتآمیز گفت: «همون پسری که از دبستان دنبالش بودی؟»
سیارا چشمغرهای رفت. «بله، همون!» چند لحظه بعد، وقتی مادر سیارا از کلبه بیرون دوید و دخترش را در آغوش گرفت، همهی نگرانیها از ذهنش پاک شد. گرمای آغوش مادر، اشکهای شوق، و زمزمهی آرامش… «سیارا، عزیز دلم… چقدر دلم برات تنگ شده بود.» و سیارا فهمید که هر چقدر هم از گذشته فرار کند، این کوهستان هنوز خانهی اوست… و شاید، رایکر هم. «چون تلفنی بهشون دروغ میگی که دوستپسر داری. یه روزی میفهمن، اون وقت…» صورت سارا رنگ باخت. «من که نمیتونم تغییرشکل بدم. یه دورگهام؛ نیمهانسان، نیمهتغییرشکلدهنده. ولی قدرتش رو ندارم.» سیارا جرعهای از نوشیدنی اش خورد. «وقتی خانوادهت بفهمن، کلی گرگ قویهیکل و مغرور رو میفرستن دنبالت!» سارا با تردید گفت: «نه… نمیفرستن.» اما لرزش صدایش چیز دیگری میگفت.







































