دانلود رمان ماهک از مژگان مظفری کامل رایگان
ژانر رمان : عاشقانه
تعداد صفحات : 213
خلاصه رمان : داستان ماهک، دختری که در سایه پدر و نامادریاش زندگی میکند، شروع میشود. پدرش هرچند پشتش را خالی نمیکند و از او دفاع میکند، اما نامادریاش با ظلم و سختگیریهایش، زندگی ماهک را به جهنم تبدیل میکند. رنجهای واقعی وقتی آغاز میشود که نامادریاش قصد دارد ماهک را به همسری سیروس درآورد… ادامه ماجرا در انتظار شماست…
قسمتی از داستان رمان ماهک
ماهک: برویم، انگار تو آدم بشو نیستی. مستانه: معلومه که نیستم فرشته را چه به آدم شدن؟ ولی خدمانیم نگاه کن ببین چقدر دختر دور و بر مبین را گرفته است. ماهک: به من چه مربوط است. مستانه: به جان خودم الان توی دلت از حسادت داری منفجر میشوی. یک فکر جدید به ذهنم رسید. ماهک: خدا راهم کند.مقر بیا ببینم باز چی تو کله یات نقش بسته؟ مستانه: از فردا بیا پیش مادرش آموزش نقاشی ببین. مطمئنم بلافاصله تو دل مادرش جا باز میکنی. ماهک: اولا من از نقاشی بیزارم. دوما من هرگز چنین کاری را نمیکنم. مستانه: راست میگویی. تو را چه به نقاشی؟ نقاشی ارواح لطیف و مهربان میخواهد که تو نداری. تو فقط بدرد همان آهن و بطون و تیرچه میخوری. ماهک دست مستانه را کشید و بسوی طبقه پائین برد تا از پساژ خارج شدند مستانه یک ریز حرف میزد. سوار تاکسی که شدند او بدون مقدمه گفت: مستان بد جوری بین دو راهی قرار گرفتم.
مستانه: منظورت را نمیفهمم؟ ماهک: مبین را میگویم. مستان: اینکه به او بگویی دوستش داری؟ ماهک: نه هرگز اینکار را نمیکنم. مستانه: پس چه مرگته؟ ماهک: مطمئن نیستم که او مرا دوست دارد. مستانه: ولی من مطمئنم، خیلی هم مطمئنم. اینقدر که حتا ذره ایی شک ندارم. حالا که تو نمیخواهی با او ارتباط عاطفی بر قرار کنی چه فرقی به حل تو دارد که دوستت داشته باشد یا نه؟ ماهک: اگر بدنم دستم دارد طور دیگری با او بر خورد میکنم، شاید هم….)مستانه:شاید چی؟ماهک: نمیدانم، شاید ارتباطم را با او قطعه کنم. مستانه: دوباره بسرت زد. تو نمیتونی چنین کاری را بکنی. ماهک: چرا؟ مستانه: تو با او قرار داد بستی. ماهک: مهم نیست آن را لغو میکنم. مستانه: خیلی ضرر میکنی. ماهک: چاره ایی ندارم. مستانه: ولی من نمیگذرم تو چنین کاری را بکنی. تو به این کار احتیاج داری.
نهایت آن دو یا سه سال با او کار داشته باشی. بعد از او میتوانی از او فاصله بگیری. ماهک: میترسم دیر بشود. مستانه: برای چه؟ ماهک: از اینکه او به مکونات قلبی من پی ببرد. تا کی میتوانم خود دار باشم. مستانه: پی ببرد، بهتر است. اینطوری بیشتر قدرت را میدند. ماهک: نه مستان، من نمیخواهم بازیچه ی دست او بشوم. مستانه: نگران نباش. اینطوری که تو داری پیش میروی او هرگز فکر نمیکند که تو ذره ایی به او علاقه داری. فقط امیدوارم کاری نکنی که باعث شود او ازتو متنفر شود. سعی کن کمی با ملایمت با او رفتار کنی. رفتارت با او خیلی خشن و غیر عادلانه است. ماهک با خنده گفت: تو که راه عادلانه را میدانی به من هم کمی یاد بده. مستانه خندید، لحن صدایش را نازک کرد و گفت: وقتی او را میبینی بگو سلام مبینم، اه که دیشب تا صبح به عشق تو نخوابیدم. هر دو با خنده از تاکسی پیاده شدند و بسوی خانه خود رفتند.
مستانه: ببین آرین اگر تو بخواهی مبین را دعوت کنی ماهک نمیآید. ارین: آخ عزیزم، من که نمیتوانم به او بگویم نای چون او میداند که ۱شنبه ما مراسم داریم، خودت یک جوری ماهک را قانع کن. مستانه: خ چطوری؟ آرین: نمیدانم، به هر حال دوست تو است. مستانه: حالا نمیشود برایش کارت نفرستی. آرین: نه من هیچ وقت چنین کاری را انجام نمیدم. اصلا دور از آداب است. تازه شاید او به مراسم نیاید. مستانه: اتفاقا مطمئنم به خاطره ماهک هم شده میاید. آرین: من نمیدانم این دوست لجوج تو چرا اینقدر با این مرد لج میکند. هر بار که با او جلس ی کاری داریم او به بهانه ایی نمیاد. فکر نمیکنم تا حالا حرکت زشتی از مبین دیده باشد. نکنه پولش را به حساب نریخته که اینطور با او برخورد میکند؟ مستانه: قبل از اینکه نقش را تحویل بدهد، نصف پولش را به حساب ریخته بود. آرین: پس آخ مشکل سر چیست؟ با ورود ماهک آرین سکوت کرد.