دانلود رمان قهوه قجری از مینا طبیب زاده و فرنوش گل محمدی کامل رایگان
ژانر رمان : عاشقانه، صحنه دار
تعداد صفحات : 1276
خلاصه رمان : درباره دختری زیبا و فقیر که از زیباییش سواستفاده میکنه و با گول زدن مرد های پولدار راهشو به خونشون باز میکنه بعد خوردن یک فنجون قهوه که توش داروی بیهوشی قوی میریزه و بیهوش شدن اون ها از خونشون دزدی میکنه و پولی که از راه دزدی به دست میاره خرج دکتر و بیمارستان پدرش میکنه تا اینکه یه ناجی پاش به زندگیش باز میشه که خیلیم شبیه ناجی داستان های دیگ نیست و …
قسمتی از داستان رمان قهوه قجری
من احمق! از کجا میدونستم اونی که هوشنگ معرفی میکنه یه دختره، یاحا ادرس رو گرفت و افتاد دنبال اینکه ببینه کارت چطوره، ازت که آتو رو گرفت نقشه عوض شد و قرار شد جای استخدامت ازت باج بگیره. اولش برام مهم نبود که دختری، گفتم سریع پول قلابی رو از علی میگیری و تحویل میدی و میری رد کارت ولی… کف دستش از صورتش جدا شد و نفس داغش در صورتم فوت شد: –به جان خودت که میخوام دنیات نباشه من هیچ وقت نخواستم زندگیتو خراب کنم. نخواستم بشینم که ترس و وحشتتو ببینم. گفتم کارتو کردی میری چه میدونستم یاحا باز میاد سراغت؟ نگاهش از روی شال روی گوش پروتزی ام نشست و با صدایی غم آلود ادامه داد: –من از کجا میدونستم میخواد…
سعی کردم جلوشو بگیرم جانان، به جون خودت که برام عزیزی همه سعیام رو کردم. حرف هایش در گوشم نمیرفت. بی اراده و خشمگین غریدم: –واسه همین هیچ وقت به یاحا نه نمیگفتی؟ واسه همین برداشتیم بردیم وسط افغانستان؟ وسط دردسر؟ هرجا دردسر بود من بودم. کی سعی کردی؟ کی سعی کردی که ندیدم؟ کلافه نیم خیز شد: –جانان اذیت نکن، من فقط میخواستم تو جلو چشمم باشی. به یاحا اعتماد نداشتم. واسه همین هرجا میرفتم توم میبردم. دیدی که اعتماد نداشتنم هم درست بود تا چشمم رو دور دید تورو فرستاد اینجا، به خدا من تا فهمیدم یاحا فرستادت تو دهن شیر خودمو با بدبختی و به خطر انداختن موقعیت و هویتم رسوندم. میگی سعی نکردم؟
بعد این همه میگی چیکار کردی؟ دندان هایم را بهم فشردم.حرص در صدایم لرزید و بغضم اما نشکست: –میخوای بیفتم به پات و ازت تشکر کنم؟ کلافه حروف نون اسمم را کشید: –جانان! مقاومتم تمام شد و اشکم چکید و نالیدم: –تا الان هر دستوری دادی فقط گفتم چشم. نه نگفتم. خیالم جمع بود که کنارمی. نه که نبودی، دستتم درد نکنه. ولی این رسمش نبود. قرار بین مون دروغ نبود. زیر لب نالیدم: –قرار بین مون عشق ممنوع نبود. نفس عمیقی کشید و رو برگرداند. میدیدم حالش را و خوب درکش میکردم. کلافه بود.حال من هم خوب نبود، گیج بودم. فریب خورده بودم و رنجور بودم! احساس کسی را داشتم که از بالاترین نقطه کوه به پایین سقوط کرده بود و حالا تمام استخوان هایش از شکستگی درد میکرد!