رمان قربانی از مینا سلطانی دانلود رایگان

رمان قربانی از مینا سلطانی با لینک مستقیم

دانلود رمان قربانی از مینا سلطانی کامل رایگان

ژانر رمان : عاشقانه

تعداد صفحات : 515

خلاصه رمان : من گناهکارم، از آن روز که به حریم خط قرمزهای تو پا گذاشتم. تو قربانی‌ای، و من نیز؛ هر دو اسیر فریب‌های نهفته پشت چهره‌ای که به نام دوستی بر ما لبخند زد. اکنون، هم‌قدم و هم‌سرنوشت، در این قربانگاه ایستاده‌ایم… آماده برای تقدیم این قربانی.

قسمتی از داستان رمان قربانی

– الان؟! … الان که من گمشده مو پیدا کردم و زنگ زدم به مامان که بگم بیاد برام خواستگاریش کنه؟! بعد از این همه گشتن… بابا… یه کاری بکن. این انصاف نیست. صدای مسعود هم هیجان زده بود. – پیداش کردی؟! چطوری؟! سرش را به دو طرف تکان داد. – نمیدونم! خواست خدا بود که سر راه همدیگه قرار گرفتیم. حالا بعدا جریانو مفصل برات تعریف میکنم بابا. با کمی مکث، صدای مسعود به گوشش رسید: – باشه… با مادرت صحبت میکنم ببینم چی پیش میاد. ولی دارم بهت میگم عماد، ممکنه نتونم کاری از پیش ببرم؛ توکل کن به خدا. نتیجه رو بهت میگم. پلک هایش را روی هم فشرد. – بعدازظهر خودم باهات تماس میگیرم بابا. گفتم که قبلا، اونجایی که اقامت دارم آنتن نیست. – باشه… سعی میکنم راضیش کنم. فعلا خداحافظ. – فعلا… تماس را قطع کرد و سرش را رو به آسمان گرفت.

سعی کرد ریتم تند نفس هایش را کنترل کند. باید عادی به نظر میرسید. دلش نمیخواست نرگس از جریان ها مطلع شود و باز هم ساز مخالفش را کوک کند. لبخندی زوری که شباهت به هر چیزی داشت جز لبخند را روی لب هایش نشاند و به طرف زیرانداز قدم برداشت و روی آن نشست. نگاه سوالی نرگس را دید و تنها گفت: – قرار شد بعدازظهر بیام و با پدرم صحبت کنم. نرگس هنوز دلیل این همه تماس تلفنی و نگرانی عماد را نمیدانست ولی ترجیح داد دیگر سوالی نپرسد؛ اگر عماد تمایل داشت خودش میگفت. مانی دست هایش را به طرف عماد گرفت. – عمو… عماد نگاهی زیرچشمی به نرگس انداخت و مانی را از روی پای او بلند کرد و در آغوش گرفت. بوسه ای بر سرش نشاند و کنار گوشش نجوا کرد: – دوست داری من بابات باشم؟ مانی چشم های درشت و مشکی رنگش را به او دوخت و با لبخند سرش را به نشانه تایید تکان داد.

عماد ادامه داد: .»بابا« – پس دیگه نگو عمو… بهم بگو… خودش هم از جاری شدن این کلمه بر زبانش دلش لرزید، چه برسد به اینکه مانی آن را بگوید. منتظر به او خیره شد تا او را صدا زند. مانی هم با خجالت نگاهی به مادرش انداخت و سرش را پایین گرفت و زیرلب، زمزمه کرد: – بابا… شوق در قلب عماد به گردش درآمد و بوسیله ی خون، در رگ هایش تزریق شد. محکم او را در آغوش فشرد و نگاهی به نرگس انداخت که هنوز در فکر بود. با دیدن صورت گرفته ی او، لعنت کرد بر بیفکری خودش… حق با پدر بود، باید سنجیدهتر عمل میکرد. بهتر بود به جای فرار، می ی عدم رضایش را اعلام م کرد تا اینکه اینگونه ، خواستگاری ماند و بعد از شرکت در مراسم در تنگنا قرار نمیگرفت. سرش را بالا گرفت و سعی کرد کمی از سنگینی جو بکاهد. دستی به شکمش کشید و با نگاهی مظلوم گفت: – ناهارتون اینقدر هست که یه گوشه از اون سهم من باشه؟

نرگس لبخندی زد و بقچه ناهار را از داخل زنبیل بیرون آورد و مقابلشان پهن کرد. بعد از صرف ناهار هر سه به خانه برگشتند. اگر طبق برنامه اش پیش میرفتند، قصد داشت به محض رسیدن به خانه، گلنساء را در چند و چون جریان مراسم خواستگاری بگذارد ولی همهچیز به سادگی بر هم ریخته بود. بیحرف وارد اتاقش شد و روی زمین دراز کشید. امیدوار بود پدر بتواند مادرش را راضی کند. با خود فکر کرد اگر مادرش راضی نشود چه؟! باید از نرگس و مانی میگذشت یا مادر و پدرش؟! با درد زمزمه کرد: – خدا جون… منو سر این دو راهی قرار نده که پیش از این از آزمونای تو سرشکسته بیرون اومدم. خدایا؛ ناامیدم نکن که ناامیدی خواست شیطانه. قبل از غروب آفتاب، از اتاق بیرون رفت و به سمت میدان روستا پا تند کرد تا با پدرش تماس بگیرد. دل در دلش نبود و گام هایش را بلند برمیداشت تا زودتر برسد.