دانلود رمان غم و عشق از ستاره صولتی حداد کامل رایگان
ژانر رمان : عاشقانه
تعداد صفحات : 239
خلاصه رمان : رادا دختری از دیار درد وغم ، فرزندی نا خواسته… دختری که در اوج کودکی طعم تنهایی ودرد رو می چشه وبا پدر بزرگ ونا مادری پدرش زندگی میکنه …
رادا فاقد هر نوع احساس ودوست داشتنه دختری سرد وبی تفاوت دختری با حسرت کودکی … با ازدواج سارا خواهر رادا با پسری به نام بنیامین شایسته ، پای رادا نا خواسته به خانواده ی شایسته باز میشه واونجا طعم محبت و دوست داشته شدن رو می چشه ، با اومدن آوید شایسته پسر از فرنگ برگشته ی خاندان شایسته با همه ی شایعه ها ونقطه های مبهم در زندگیش همه ی معادلات رادا برای اینده اش یک باره از هم میپاشه و ..
قسمتی از داستان رمان غم و عشق
مامان…مامان، اون عروسک رو میخوام. کدوم عزیزم… –اونی که پیراهن صورتی تنشه که چشاش سبزه.. –اهان..وای ببین چه عروسک قشنگیه دستت رو بده به من بریم تو مغازه. –مادر دست دخترش روگرفت و با شوخی وخنده به داخل مغازه رفتن ناخوداگاه اهی کشیدم و سرم رو پایین انداختم، هیچوقت یه عروسک فانتزی نداشتم توی عالم بچگی دار و ندارم گلی بود که مادرجون برام بافته بود،خیلی دوستش داشتم بیشتر از همه ی کسایی که داشتم. توی این هفده سال زندگی فقط اون شاهد اشکام و دردودلام بود. اون محرم رازم وتکیه گاهم بود… باکشیده شدن مانتوم به عقب برگشتم دختری با دست کثیف و موهایی ژولیده و لباس های پاره جلوم ایستاده بود و قران کوچکی دردست داشت و میگفت: خانم توروخدا، یه قران بخر خواهش میکنم…
–لبخندی زدم و دست توی کوله ام کردم و و کیف پولم رو همراه یه شکلات در اوردم قران رواز دستش گرفتم و بوسیدم بعدهم یه پنج تومنی همره با شکلات بهش دادم، با خوشحالی به شکلات نگاه کرد و خواست بقیه پول رو بهم بده که سرش رو بوسیدم و گفتم:عزیزم بقیه اش مال خودت.. –اما… –چشمکی بهش زدم و بدون هیچ حرفی ازش دور شدم قران کوچک رو دوباره بوسیدم و روی قلبم فشار دادم و با لبخند زیر لب گفتم: خداجون همیشه همین طور بودی هر وقت خواستم ناشکری کنم یه جوری خودت رو بهم نشون دادی و یادم انداختی که اگه هیچی نداشته باشم ازخیلی ها بیشتردارم و اگه کسی رو نداشته باشم تورودارم، تویی که از همه بزرگ تری و همه چیز دسته توه خداجونم به خاطرتمام چیزایی که دارم شکرت ،هیچ وقت نگاهت رو ازم نگیر…
قران رو محکم تربه سینه فشردم …به خانه که رسیدم کلید رو دراوردم و در روباز کردم وداخل شدم،درختای سربه فلک کشیده با نوازش نسیم این سو و انسو میشدن ،این باغ روخیلی دوست داشتم چون از همه جاش خاطره داشتم، خاطرهای ناب و دست نخورده که فقط برای من و مادرجون بود….ای کاش نمیرفتی، ای کاش تنهام نمیزاشتی، دلم برات خیلی تنگ شده سرم روروبه اسمون کردم وگفتم:دوستت دارم فرشته ی من…