دانلود رمان عمر دوباره از یامور کامل رایگان
ژانر رمان : عاشقانه، خدمتکاری
تعداد صفحات : 2090
خلاصه رمان : آوا از کودکی با صدای پچپچ مهمانیها و بوی عطرهای گرانقیمت بزرگ شده. پدر و مادرش خدمتکاران خانوادهای هستند که هیچگاه فرصت نداشتند دنیا را بیرون از درهای این عمارت ببینند. اما آوا متفاوت بود؛ غرورش مثل زرهی از او محافظت میکرد، و همیشه در رویای فرار از این حصار پرزرق و برق بود. وقتی بیتا، دختر خانه، به اجبار خانوادهاش با رادان، مردی بانفوذ و ثروتمند، نامزد میشود، آوا درگیر ماجرایی میشود که او را به خانهی رادان میکشاند—اما اینبار بهعنوان خدمتکار. اما چیزی در نگاه آوا، در سکوتش، در غروری که از چشمانش میچکد، رادان را درگیر میکند. چیزی که هیچ قرارداد تجاریای در آن راه ندارد…
قسمتی از داستان رمان عمر دوباره
زیر بار فشار و استرس وزن کم کرده بودم… بچه های کافه هم متوجه حالم شده بودن احوالمو میپرسیدن و من با بهانه های الکی میپیچوندمشون… حتی بمانی هم مدام باهام حرف میزد… که واقعا حوصله هیچکس رو نداشتم و سعی میکردم مکالمه هام کوتاه باشه… وقتی کارم تموم شدو از کافه زدم بیرون همزمان بمانی هم خارج شد بمانی:میخوای برسونمت آوا؟ تا خواستم دهنمو باز کنم و حرفی بزنم صدای دانیال به گوشم رسید کنار ماشینش ایستاده بود به انتظار من… با دیدنش ابرو هام بالا پریدن… نگاهش خیره من و بمانی بود… دستمو براش تکون دادم آوا:نه ممنون اومدن دنبالم…خداحافظ… بند کیفم که کشیده شد با چشمای گرد شده سرمو چرخوندم سمتش… چشمام از دستش به صورتش کشیده شد… بمانی:این دانیال مظفری نیست؟ سری به معنی آره تکون دادم آوا:میشه ولم کنی؟
تازه متوجه شده بود بند کیفمو رها نکرده… عقب کشید… دانیال کنارم ایستاد دانیال:کارت تموم شد عزیزم؟ عزیزمو کوفت مرتیکه پر رو انگار نمیتونستم ماجرا رو داخل همون عمارت جمع و جور کنم و کار به بیرون عمارتم کشیده بود… آوا:آره اومدی دنبالم؟ سرشو تکون داد و با چشمای ریز شده به بمانی نگاه کرد…مثل کسی که به دشمنش نگاه میکنه دانیال:پس آخرش رادان تورو هم قال گذاشت… بمانی انگار تصمیمی نداشت جوابی بده و مکالمه رو کش بده…خداحافظی سرسری کرده و پشت به ما کردو رفت… اونا همدیگرو میشناختن؟ منظور دانیال چی بود؟ با هم همقدم شدیم بالبخند نگاهم کرد دانیال:خسته نباشی عزیزم… دندونامو رو هم فشردم همونطور که سمت ماشینش پاتند میکردم غر زدم آوا:انقدر به من نگو عزیزم… سوار ماشینش شدیم… خندید دانیال:چرا نگم؟از این به بعد دوست دارم.
هی بهت بگم عزیزم…دلبرم…بیبی من…زندگیم… دمق نگاهش کردم حالم داشت به هم میخورد ماشینو به حرکت در آورد میدونستم به احتمال زیاد به واسطه رادان و بیتا و… همدیگرو میشناسن ولی سوالی که تو ذهنم بود رو پرسیدم آوا:تو بمانی رو میشناسی؟ عینکشو به چشماش زد…ماشینش بوی عطر و… میداد…حتی بوی عطری زنونه… پوزخندی ناخودآگاه بهش زدم… دانیال:آره…قبلاً با رادان کار میکرد…نمیدونم با هم چه سرو سری داشتن ولی انگار یجورایی دست راست رادان بود…میدونستم کافه زده ولی… نفس عمیقی کشیدو ادامه نداد… دوستم نداشتم زیاد در این مورد ازش بپرسم…آدمی که حرفش آخرش به رادان میرسید به من مربوط نمیشد اصلا… اینکارو رادان برام پیدا کرده بود این ماجرا به خیر و خوشی تموم میشد از اینجا هم میرفتم الان نمیتونستم عجله کنم و خودمو بدبختر…
آوا:چرا اومدی دنبالم؟ سعی کرد دستمو بگیره که با اخم عقب کشیدم نمیدونم واکنشمو پای چی گذاشت که گیر نداد بهم. دانیال:ما مثلا با هم قرار خواستگاری گذاشتیما…نباید یکم با هم آشنا بشیم؟ متاسف نگاهش کردم و پرسیدم آوا:تو عقلت سر جاشه دانیال؟ما چندین ساله همدیگه رو میشناسیم نیازی به این چیزا نیست…منکه بهتر از خودت تورو میشناسم…مثل همین عطر زنونه ای که داخل ماشینت پیچیده و خبر میده قبل من کی یا کیا سوار ماشینت بودن… جا خورد انگار انتظار نداشت بفهمم یا حتی به روش بیارم احمق… ادامه دادم آوا:نمیدونم هدفت چیه ولی حداقل جلوی بابا و مامان من درست رفتار کن اونا به چیزی شک کنن حتی اگه مادرتم راضی بشه اونا راضی نمیشن…البته که همین الانشم قهرن باهام و باهام اتمام حجت کردن که دورت خط بکشم… گلوشو صاف کرد و کمی دستپاچه بود.