دانلود رمان عاشق شدیم از زهره بیگی کامل رایگان
ژانر رمان : عاشقانه
تعداد صفحات : 294
خلاصه رمان : داستان دربارهی دختری سرزنده و بازیگوش است که دلباختهی برادر دوست صمیمی اش، که مردی بسیار غیرتی است، میشود. در طول روایت، شاهد عشقورزیها و بیتابیهای پریناز، شخصیت اصلی، هستیم که با شیطنتهای خاص خودش همراه میشود. از طرف دیگر، برادرش دائماً درگیر نگرانی و ناراحتیهای ناشی از این ماجراست. احساسات عمیق و متفاوت کیارش، پسر این داستان، نیز به شکل زیبایی در این روایت به تصویر کشیده شده است.
قسمتی از داستان رمان عاشق شدیم
داشتم از زور خنده روی زمین بال بال میزدم که در حیاط باز شد و امیر حافظ مثل میرغضب وارد شد .بیچاره سلن و هلیا از جا پریدن و خنده ی رو لبشون افتاد کف پای امیرحافظ! ولی من همش یاد قیافه متین شکیب می افتادم و نمی تونستم حتی خودم رو از روی سنگفرش های حیاط جمع کنم، چه برسه به اینکه خنده ام رو کنترل کنم.اخه امروز سر کلاس نشسته بودیم که خودکارم افتاد زیر صندلی جلویی. هرچی تلاش کردم نتونستم برش دارم. با حرص صندلی رو کشیدم عقب ،که همون موقع متین شکیب، پسر خوشگله ی کلاس خواست رو همون صندلی بشینه که پخش زمین شد. ترکیدم از خنده .جای عذرخواهیم بود. حالا نخند کی بخند!! قیافه ی متین شکیب دیدنی بود.
از جفت گوش هاش و سوراخ دماغ و سوراخ گوش هاش وکلاً همه سوراخ هاش دود بلند میشد از عصبانیت… امیرحافظ با عصبانیت رو بهم گفت: پاشو خودتو جمع کن صدات کل کوچه رو برداشته. خنده ام رو به هر زحمتی بود جمع کردم و به کمک هلیا که باترس دستم رو گرفته بود ومیکشید بلندم کنه بلند شدم .حالا چقدر تو دانشگاه خندیده بودم بماند! اگه امیرحافظ میفهمید نیشم رو میدوخت که همش تا گوش هام باز نشه… روبهش گفتم: علیک سلام میرغضب. اخم هاش درهم تر شدو گفت :این چه وضعشه؟! این امیرحافظ باز کلید کرده بود.خب چیکار کنم خنده دار شده بود قیافش دیگه… باز هم نیشم باز شد و میون خنده رو به امیرحافظ گفتم: ببخشید همش تقصیر سلنه جوک های مثبت هجده تعریف میکنه.
حافظ کوپ کرد. سلن بیچاره که سکته رو زد. امیرحافظ داداشم بود ،خوب میدونستم اگه مظلوم باشم جلوش تا به چیز خوردنم نندازه ولم نمیکنه. هلیا و سلن تازه سلام کردن. پقی زدم زیر خنده، که حافظ با اخم جوابشون رو داد. در حالی که طبق عادتش مچ دستم رو میپیچوند زیر گوشم گفت: نیشت شل شه تو باغچه چالت میکنم.دم غروبه کوچه پر از رفت و آمده صداتونو انداختید توسرتون. -آخ دستم شکست. عوضی مرده شور خودتو غیرتتو ببرن. چشم ول کن دستمو. دستم رو ول کرد و به سمت خونه راه افتاد .به قیافه وارفته ی هلیا و سلن که نگاه کردم، بازم زدم زیر خنده. هلیا سریع دستش رو روی دهنم گذاشت و گفت: مرگ نکبت ببند نیشت رو دیگه، کم مونده بود بخورتمون.
سلن هم با لگد زد تو ساق پام و گفت: عوضی من جوک مثبت هجده تعریف میکنم؟!حقت بود بگم با شکیب بیچاره چیکار کردی و صدای خنده ها جادوگریت کل دانشگاه رو پر کرده بود! – خاک تو سر جفتتون داداش منه، شماها خودتونو کثیف کردید! هلیا با حسرت گفت: با این خنده های بنفشت سگش کردی، نشد حالشو بپرسم. سلن زد پس کله اش و گفت:خودتو جمع کن ،حالم به هم خورد. آخه حال عزرائیل هم پرسیدن داره!! یه روز به عمرم مونده با دستای خودم خفه اش می کنم، بس که با اخلاق سگیش گوشت تنمون رو آب میکنه سلن راست میگفت. امیر حافظ بیش از حد تعصبی بود، منم که سر به زیر!!!!هر دفعه تو کوچه می دیدتمون یه تشر بهمون می زد و گوشت تن این دوتا بیچاره رو آب می کرد.