دانلود رمان عاشقم باش لطفا از فاطمه زهرا شهابی کامل رایگان
ژانر رمان : عاشقانه، اجتماعی، درام
تعداد صفحات : 3808
خلاصه رمان : رعنا خانم بطری را به گردش در آورد. با دیدن نتیجه، سر و صدای حضار بالا گرفت. در موقعیت حساسی قرار گرفته بودند… این آقا کسری و رعنا خانم.رعنا پرسید: _جرئت یا حقیقت؟ در حالی که سعی داشت جلوی خندیدنش را بگیرد، انتخاب کرد: _جرئت. روی صورتش اخمی شکل گرفت و حسابی در افکارش فرو رفت. آقا کسری زبان باز کرد: _نیگا چه اخمی هم کرده! میخواد بکشه منو… _تا سه روز حق نداری شرکت بری. پیش خودم میمونی… حواسم هست. حق نداری زیرش بزنی.
قسمتی از داستان رمان عاشقم باش لطفا
آقا کسری لب هایش را جمع کرد: _دو روز؟ _نه. سه روز… _دو روز؟ _گفتم سه روز. _چشم، خانم خوشگلم. _اگه انجام ندی جریمه داره. _چشم. هرچی تو بگی. رعنا خانم لبخند زد و با علاقه به آقا کسری خیره شد. چه عشق قشنگی داشتند… یک لحظه احساس کردم به آنها حسادت میکنم اما زود جلوی آن افکار و احساسات ایستادم و نگذاشتم فراتر از این بروند. دربِ خانه باز شد و آراد و آرش وارد شدند. از ظاهر آرش مشخص بود چه رنجی را متحمل شده است. خسته و کلافه به نظر میآمد. آراد با خیال راحت روی مبل لم داد و گفت: _ده بار کامل دوئیده. خیالتون تخت. امیر این بار انگشت شستش را برای او بالا گرفت: _دمت گرم رفیق! فقط تو میتونستی… آرش به رویش تشر زد: _خفه شو امیر! آراد شانه بالا انداخت: _کاری نکردم. ترلان ذوق زده و خطاب به آراد گفت: _آراد، میدونی کسری مجبوره سه روز نره شرکت؟ _به سلامتی!
آقا کسری بطری را در دست گرفت و این بار او بود که تعیین میکرد چه کسی مجبور به انتخاب کردن است. آن بطری چرخید و چرخید تا وقتی که… مقابل من قرار گرفت. حس عجیبی داشتم. تا به حال در یک جمع همچین بازی ای نکرده بودم. آب دهانم را قورت دادم و منتظر ماندم. _خب خب پناه خانم… چه سعادتی! لب هایم را داخل دهنم فرو بردم: _یکمی استرس دارم. _جرئت یا حقیقت؟ _حقیقت. _بذار سریع و صریح ازت بپرسم… کمی مکث و با سوالش آن حرف را به اتمام رساند: _آراد رو دوست داری؟ منظور بد نگیر… منظور من مثل یه برادره. باری دیگر تمام جمع را هیاهو فرا گرفت… رعنا خانم ریز خندید و گفت: _قیافه آراد! حرفش باعث شد بی اراده سرم را بچرخانم و به چهره عبوس برادر خوانده ام خیره شوم. با اخمی بزرگ و چشمانی تیره به من زل زده و گویا قصد داشت چشمانم را از کاسه در بیاورد!
سریع و قاطع جواب دادم: _نه!!! همه و همه سکوت شدند. کسی حرفی نمیزد… حتی واکنش خاصی هم از دیگران ندیده بودم. چه شد؟ گویا توقع همچین جوابی را نداشتند. زیر چشمی او را زیر نظر قرار دادم. در ظاهرش تغییری پیدا نمیشد ؛ درست مثل چند دقیقه قبل نگاهم میکرد. ترلان سکوت را شکست و گفت: _بریم دور بعدی! آقا کسری من را به زمین بازگرداند: _پناه خانم. بچرخون بطری رو. به خودم آمدم و بطری را چرخاندم. سمت امیر باقی ماند و او در جواب به سوالی که پرسیده بودم جرئت را برگزید. مصنوعی خندیدم: _من شناخت زیادی از شما ندارم شانه هایش را بالا انداخت و گوشه لبش کج شد. واقعا نمیدانستم باید چه بگویم که مناسب او باشد. یک ایده در ذهنم نشست. همان را بیان کردم: _شما باید واسه تئاتر بعدیتون به همه یه بلیط مجانی بدین. صدای دست هایی که بر هم کوبیده میشدند.
خبر خوبی را به همراه داشتند. سرش را تکان داد و پرسید: _کیارش چی؟ اونم حسابه؟ _آره دیگه. آقا کیارش هم بود تو مهمونی. _خوب هواشو داری. با خوش رویی پاسخ دادم: _ایشون روان شناس منه. صدای بم و خشک آراد غافلگیرم کرد: _روان شناس؟ تا دیروز فکر میکردم مثل برادرته. حرفش باعث شد فکرم سمت گذشته برود. وقتی با تمسخر گفت تمام مردان برایم حکمِ برادر را دارند. به او نگاه کردم: _فرقی میکنه؟ _از نظر تو فرقی نداره؟ امیر به کمک مان آمد: _خب نوبت منه بچرخونم. گویا حرفش تاثیر خوبی داشت… چرا که آراد مرا به حال خودم رها کرد و از من نخواست حتما به سوالی که پرسیده بود پاسخی دهم. آرش جوابگو شد. این بار شجاعت را کنار گذاشت و حقیقت را برگزید. امیر پرسید: _همونو بگو! چندتا دختر؟ _جوابشو دادم دیگه. بیشتر از موهای سرت! _یه عدد دقیق بگو.