دانلود رمان طنین تنهایی از گیلسو حکیم کامل رایگان
ژانر رمان : عاشقانه، جنایی
تعداد صفحات : 995
خلاصه رمان : شهریار شریعتی، شرکت بزرگترین شرکت مدلینگ ایران، درگیر حل معمای قتل همسرش است. در شبی تاریک و در جادهای روستایی در شمال، دختری را میکند که بیهوش است و هیچ حرفی نمیزند. این دختر اسرارآمیز، گذشتهای نامعلوم دارد و جستجوی شهریار برای هویت او، وی را به تاریکیهای گذشته خود و همسرش بازمیگرداند.
قسمتی از داستان رمان طنین تنهایی
آدرسی که خاتون داده بود، مربوط به یک مزرعه ی گندم در نزدیکی های کاشان بود. جایی که خانه ای مسکونی در آن وجود نداشت و تا چشم کار میکرد، زمین های بایر گندم دیده میشد که محصول آنها مدتی پیش برداشت شده بود. در کنار بعضی از مزارع کلبه های کوچکی قرار داشت که کشاورزان در فصل درو برای آبیاری زمین و دفع حمله ی حیوانات، موقتا در آن زندگی میکردند؛ اما در این فصل از سال همهشان خالی از سکنه بودند و فقط چراغ یکی از این کلبه ها روشن بود. همان کلبه ای که خاتون آدرسش را به ما داده بود. کاوه را به سختی قانع کردم توی ماشین بماند و خودم با در دست گرفتن قابلمه و کیسه های خرید، از ماشین پیاده شدم. از جایی که اتومبیل را نگه داشته بودیم تا در آن کلبهی کوچکِ چوبی، راهِ ماشین رو
و حتی مسیر مستقیم پیاده روی هم وجود نداشت و اگر هم داشت، من در تاریکی و بارانی که قطراتش را مثل تازیانه بر سرم میکوبید، نمیتوانستم آن را پیدا کنم. به سختی از وسط گِل و لای مزارع گندم رد شدم و خودم را به کلبه رساندم. قابلمه و خریدها را پشت در گذاشتم و حین بیرون آوردن پاکت پول از جیب پالتویم، صدای نجوای ریزی را از داخل کلبه شنیدم. انگار یک نفر داشت با لحنی دلنشین و آوازگونه قرآن میخواند؛ صدای تقریبا کلفتی داشت، اما تشخیص مرد یا زن بودنش در آن طوفان و رعد و برق سخت بود. پاکت را توی یکی از کیسه های خرید گذاشتم تا خیس نشود و بعد از اینکه چند ضربه به در زدم، با شتاب خواستم به ماشین برگردم تا صاحب کلبه مرا نبیند که یکی از پله های چوبی و پوسیده ی زیر پایم با صدای بدی
شکست و تازه آنموقع بود که صدای قرآن خواندن فرد توی خانه قطع شد. فکر کنم کاوه به دنبالم آمده بود همان نزدیکی ها که بلافاصله صدای شکستن پله را شنید و از میان علف های هرزی که مثل شبح توی باد و باران میرقصیدند و گِل و لایی که راه رفتن را بسیار سخت میکرد، به طرفم دوید و مرا که بیپناه و دردمند روی زمین خیس افتاده بودم، توی آغوشش گرفت و بلند کرد: – طنین؟ چی شد؟ حالت خوبه؟ جاییت درد نمیکنه؟ آش بخوره تو سرش! دخترِ مردمو آش و لاش کرد! خب پله های خونهت رو درست کن یزید! همان لحظه که او با دلواپسی داشت سرتاپایم را چک میکرد تا بلایی سرم نیامده باشد، در کلبه باز شد و نمیدانم از ترس رعد و برقی که چند قدم آنطرفتر از ما خورد زمین بود یا هولناک بودن صدای لولای زنگ زدهی
در که جفتمان از حرکت ایستادیم و درحالیکه من تقریبا توی بغل کاوه بودم و او داشت با شال گردنش گِل های پرتاب شده روی صورتم را پاک میکرد، به طرف در برگشتیم. یک پیرزنِ گوژپشت میان چهارچوب در ایستاده بود. پیر بود، ولی سرپا بود و به نظر نمیآمد بیماری تأثیر زیادی رویش گذاشته باشد. از آن فاصله خیلی رنگ چشمش مشخص نبود، اما به نظر تیره میآمد. چیزی که خیلی توجهت را جلب میکرد، چشم راستش بود که انگار به شکل یک گوشت اضافه از گوشه ی پلکش زده بود بیرون. همین نقص ترسناک در کنار نگاه مات و غیردوستان هاش و رعد و برقی که در پس زمینه جان از تن آسمان گرفته بود و البته حس غریبی که از تماشای او و پوست چروکیده اش به دلم دست دادو.