دانلود رمان طغیان از دلیار کامل رایگان
ژانر رمان : عاشقانه، انتقامی
تعداد صفحات : 1344
خلاصه رمان : دستش را به دیوار گرفت و به معده اش فشاری داد. وقتی عصبی میشد درد وحشتناکی میگرفت. نفسی کشید و به سالن رفت. هما با دیدن حامد لبش را گاز گرفت و چیزی زمزمه کرد. تلفن را مابین کتف و گردنش گذاشت و با خنده گفت: -سلام آقا حامد. ظهر نیومدی… حامد کرواتش را شل کرد و کتش را روی مبل پرت کرد. -چه عجب نگرانم شدی! هما چشم غرهای رفت و پا روی پا انداخت. دامن بلندش را پایین داد و جوابی نداد. میدانست که جواب دادن مساوی با تحمل کردن حامد بود. و خب این آخرین چیزی بود که میخواست.
قسمتی از داستان رمان طغیان
صدای خنده ی طنازانه نازنین در گوشش پیچید. – عصبی نفسی کشید و دکمه ی اول پیراهنش را باز کرد. یک الف بچه سرکارش گذاشته بود. -خوشم اومد ازت. راحت پا نمیدی، همین جذاب ترت میکنه برای من. به روی چشمم حاجی، حلقه رو بعد از ظهر میارم واست. اَبرویی بالا فرستاد. بعدازظهر پاساژ شلوغ بود، دخترک حتی اگر مسلح هم باشد نمیتواند حریف ده مرد شود. -باشه خانم، منتظرم. -جووون حاجی… منتظر منی؟ چشم قول میدم زود زود بیام. صورتش از صدای نازک شده ی دخترک درهم رفت. اگر حامد چندسال پیش بود با این صدا و ادا اطوارها آنتناش فعال میشد. دستی به کمربندش کشید و چیزی نگفت.
نازنین که سکوت حامد را دید، بوسه ی آبداری فرستاد و قطع کرد. -خدایا، شر نشه واسه من این دختر. در دل دعایی کرد و با خانه تماس گرفت تا به هما خبر دیر رفتنش را بدهد. اِشغال بود. گوشی را ارام چندبار به پیشانیاش زد. دوباره شمارهی خانه را گرفت. اِشغال! فکرش مثل همیشه درگیر شد. و مثل تمام این پنج سال گذشته رفتار همسرش مانند مته روی مغزش رفت. وقت رفتن به خانه را نداشت. به اصرار هما، خانهای آن سر شهر و دور از محل کارش گرفته بود. برای بار هزارم لعنتی به تصمیمش فرستاد اما با ورود مشتری لب هایش را به زور کش داد. -خوش اومدید. در حال نوشتن فروش امروزش در دفتر بود که با صدای پاشنه ی کفشی سرش را بالا آورد.
نازنین موهایش را از روی صورت زیبایش کنار زد و دستش را برای حامد تکان داد. -سلام حاجی. میبینم که منتظرم موندی. حامد این بار نگاه کاملی به سرتاپای نازنین انداخت. شلوار کوتاهی که مچ پایش را با سخاوت نشان میداد. مانتوی کتی سفید جلوباز و تاپ تنگ سفید رنگ زیرش منظرهی تحریک کنندهای بود. نگاه چرخاند که نازنین دستش را مقابل حامد گذاشت. -بفرما این هم حلقه… خودت از توی انگشتم درش بیار! اخمی کرد و با عصبانیت غرید: -حلقه رو دربیارید. مجبورم نکنید زنگ بزنم به پلی… با کشیده شدن یقه اش حرفش قطع شد. چشم هایش با تعجب گرد شد که نازنین دست دومش را روی شانه ی حامد گذاشت.
-میشه خودت پلیس باشی و منو تو تختت زندونی کنی؟ با جلو آمدن صورت نازنین و برخورد لب هایش به گردنش نفهمید چه شد فقط وقتی به خودش آمد که دستش محکم روی صورت نازنین نشست. تنش را عقب کشید و بیتوجه به صورت گریان نازنین عربده زد. -خفه شو هرزه… یکم حیا داشته باش! صاف صاف راه میری به مردم پیشنهاد همخوابی میدی. برو سر چهار راه هرزگی کن این جا جاش نیست. عصبی خیرهی نازنینی شد که اشک هایش تند تند پایین میآمدند. طلافروش ها یکی پس از دیگری جمع میشدند و پچ پچ هایشان دیوانه اش کرده بود. نازنین با بهت سرش را به دو طرف تکان داد. آن نگاه وسوسه آمیزش از بین رفته بود و چیزی جز مظلومیت در نگاهش دیده نمیشد.