دانلود رمان شهر زیبا از دریا دلنواز کامل رایگان
ژانر رمان : عاشقانه
تعداد صفحات : 1690
خلاصه رمان : به قسمت اعتقاد دارید؟ من نداشتم… هیچوقت نداشتم …ولی شاید قسمت بود که با بزرگترین ترس زندگیم رو به رو بشم…ترس دوباره دیدن کسی که فراموشش کرده بودم …آره من سخت ترین کار دنیا رو انجام داده بودم… کسی رو فراموش کرده بودم که اسمش قسم راستم بود… کسی که خودش اومده بود تو زندگیم ،خودش زندگیم رو تغییر داده بود و خودش از زندگیم رفته بود… من اصلا اهل این صحبتا نبودم… سرم گرم زندگیم بود… با تنهایی خودم عشق می کردم… ولی خب می دونید هیچ اتفاقی، اتفاقی نمی افته! اومده بود تو زندگیم تا بهم ثابت کنه منم نقطه ضعف های خودم رو دارم!! حالا برگشته بود تا به قول خودش روزای رفته رو جبران کنه…کسیکه چند سال پیش اعتقاد داشت ما قسمت هم نبودیم حالا میگفت…
قسمتی از داستان رمان شهر زیبا
برای من درس خواندن اهمیت داشت درسم خوب بود و همیشه سعی میکردم قبل از کلاس هر روز مطالب گفته شده در روزهای گذشته را مرور کنم تا سر کلاس ساکت نباشم. برای همین اسمم سر زبان خیلی از اساتید بود و گاها حتی اگر شیطنت هایم سرکلاس زیاد میشد. من برخلاف درسا و پرگل از کلاس بیرون نمیشدم. کلاس آخرمان که تمام شد با خستگی از راهروی خلوتی که به سرویس بهداشتی میرسید، بیرون آمدم پارسا را دیدم که به نرده های پله ها تکیه داده بود و چشم میچرخاند تا کسی را پیدا کند به محض چشم در چشم شدنمان لبخند نصفه و نیمه ای زد و تکیه از نرده ها گرفت نمیخوای جواب منو بدی؟
آرایشم را در سرویس بهداشتی دانشگاه تجدید کرده بودم اما پیش پارسا وسواس میگرفتم که همه چیز در ظاهرم مرتب باشد. با شمام خانم… دستانش را در جیب کاپشنش فرو برد و کنارم قدم برداشت میخوای بریم یه آب میوه بخوریم تا زبونت باز بشه؟ درسا و پرگل کلاس آخر را نمانده بودند و مجبور بودم تنها به خانه برگردم چشم تنگ کردم و به صورتش دقیق شدم پوست گندمی با چشمان سیاه و صورتی که به فکی زاویه دار منته ی میشد اصرار داشت برای بیرون رفتنمان هان؟ بریم؟ شانه هایم را با خرسندی بالا انداختم و پارسا با خودش گفت: حالا شد.خوردن معجون در زمستانی که حسابی هوایش سیلی میزد، خودکشی به حساب می آمد.
یچه ی تهرانی؟ قاشق معجون را از دهانم بیرون آوردم آره. لبخند کج و مردانه زد باید اعتراف کنم که از روز اول به چشمم اومدی نگاهم روی عضله های سخت شانه اش چرخید پس واسه همین دو ترم صبر کردی؟ خندید و سر تکان داد نگاهش یک جوری بود. یک جور خاصی خیره میشد یک جوری که معذبم میکرد ترمای اول آدم مشغول ارزیابیه. ابروهایم بالا رفت و خنده هایش شدت گرفت توجیح کرد حرف خودش را. منظور بدی نداشتم فکر کردم اهل دوستی و این حرفا نیستی برای همین پیشنهاد ندادم. حرصی شدم پس الانم همین فکرو کن. از حاضر جوابی ام جا خورد اشاره کرد به شیرموزی که دستش بود. ولی تو دعوتمو قبول کردی.