دانلود رمان شبی که باران آمد از آوا موسوی کامل رایگان
ژانر رمان : عاشقانه، اجتماعی، روانشناسی
تعداد صفحات : 934
خلاصه رمان : المیرا چیزهایی میبینه که بقیه قادر نیستند ببینند. چیزهایی میشنوه که بقیه قادر نیستند بشنوند.. المیرا از جنون عبور کرده. همه تنهاش گذاشتند و اون رو داخل آسایشگاه رها کردند. حتی عزیز تریناش هم ازش ناامید شدند، چون اون قرار نیست درمان بشه. باید چیکار کنه؟ اصلا راهی هم برای نجاتش هست؟ شاید قراره تا ابد میون دیوارهای خاکستری آسایشگاه زندانی بمونه…
قسمتی از داستان رمان شبی که باران آمد
برای خودم هم چشم گرد کردم. بروم بمیرم با این تشبیه هایم! چند وقت پیش متوجه شدم که چند نفر از بچه های کلاس قبل از کلاس دستور زبان قرص می خورند و وقتی پرس و جو کردم، فهمیدم که آرامبخش می خورده اند تا سر کلاس از شدت استرس سکته نکنند! من قبلا هم در دبیرستان با چنین افرادی کلاس داشتم ولی بی اغراق کیانفر دست همه شان را از پشت بسته بود! نیم نگاهی به ساعتم انداختم و رو به ندا چشم و ابرو آمدم. ندا منظورم را فهمید و گفت: _ شمیم دیگه گریه نکن. ببینه گریه می کنی، یه موقع بد تر کنه. هرچی گفت، تو هم مثل وقتایی که با مایی بپر پاچه شو بگیر. الآنم دست و صورتتو بشور تا بریم دفترش. شمیم سرش را بال و پایین کرد و با همان بطری ندا صورتش را شست. با هم به سمت دفتر استاد کیانفر حرکت کردیم و دروغ چرا؟
من هم کمی مضطرب بودم! پشت در اتاق ایستادیم. حال شمیم خیلی بد بود. رنگش پرده بود و منتظر یک تلنگر بود تا دوباره گریه اش بگیرد. البته حق هم داشت. تمام زحماتش به باد رفته بود. ندا از پشت سر هوای شمیم را داشت تا اگر حالش بد شد، بگیردش. بعید هم نبود همین وسط غش کند! نفس عمیقی کشیدم و تقه ای به در زدم. صدای جدی اش به گوش رسید _ بفرمایید. در را باز کردم و کنار ایستادم تا شمیم وارد اتاق شود و خودم هم پشت سرش رفتم اما ندا همان بیرون ایستاد. شمیم با سری پایین و صدایی آهسته سلام کرد و کیانفر فقط سرش را تکان داد. من هم کنار شمیم ایستادم و سلام کردم. به صندلی اش تکیه زد و مستقیم نگاهمان کرد. _ خب؟ شمیم با نا امیدی نگاهم کرد. مشکل اصلی همین بود. این که چه طور حرفمان را بزنیم.
چانه شمیم به قفسه سینه اش چسبید و آهسته تر به صدایی که به زور می شنیدم، گفت: _ درمورد تحقیقم می خواستم حرف بزنم. ابرو بال انداخت و به من نگاه کرد. _ و خانم بهرامی برای چی دنبال شما اومدن؟ سکوت کرد و دلم می خواست بگویم چون وقتی تو داد و بیداد کردی، من جنازه اش را از اتاقت بیرون بکشم. منتظر جوابش نماند و به شمیم خیره شد و رو به من گفت: _ مثل این که حال دوستتون مساعد نیست خانم بهرامی. یک قدم به سمت شمیم برداشتم، دست زیر بازویش انداختم. کیانفر بی حوصله نگاهمان کرد. _ خانم مرادی، من چند دقیقه دیگه باید برم سر کلاس، پس لطفا حرفتونو بزنید. شمیم به مچ دستم چنگ زد و آرام و مضطرب گفت: _ دیشب… دیشب… واقعا داشتم می ترسیدم. دستش مثل یک تکه یخ شده بود.