دانلود رمان سوگند از فاطمه کاکاوند کامل رایگان
ژانر رمان : عاشقانه
تعداد صفحات : 239
خلاصه رمان : سوگند دختریه که از بچگی دل به پسرعموی آروم و باوقارش، حسام، بسته. عشقی که سالها در دل نگهش داشت، بالاخره به ثمر میرسه و با حسام ازدواج میکنه. اما وقتی پردهها کنار میره، سوگند میفهمه که هر عشقی به خوشبختی ختم نمیشه… گاهی قلب آدم، جایی میشکنه که فکر میکنه امنترین پناهشه.
قسمتی از داستان رمان سوگند
سلام خاله سلام عزیز خاله مبارکه +سلامت باشی خب چطور بود ؟؟ +وای خاله لطفا زنگ زدی اذیت کنی نه بحثشو دوس دارم هم تعجب کردم هم خندم گرفت +کاری نکردیم ک تعریف کنم وقتی انجام دادیم بحث میندازم برات خندیدیم ولی وقتی قیافه حسامو دیدم خندم بلکل قطع شد و خیلی ناگهانی برخاله گفتم +خاله بهت زنگ میزنم دستم گیره باشه خداحافظت گوشیو قطع کردم _چرا گفتی کاری نکردیم +خب واقعیت رو گفتم _غلط اضافه کردی!؟ +چرا ؟؟ _هر کی پرسید بگو رابطه داشتیم دیشب تمام +باش _پاشو بپوش رفتم توی اتاق و تاپ و شلوارک کوتاهم رو با مانتو کرمی وشال و شلوار شکلاتی عوض کردم و اومدم بیرون +ذهنم مشغول شده چرا باید دروغ بگم ک رابطه داشتیم _چیه؟؟الان منظورت اینه ک راستش کنم این قضیه رو که راست بگی +وای بحث باهات بی فایدس.
_الان خالت پیش اون عنترش میگه دیشب کاری نکردن یارو پیش خودش سناریو میچینه دلم نمیخواد کسی بدونه زنم تو خونم هنوز ی دختره ،اوکی؟؟ +باشه _الان منظور از این طیف رنگ اینه ک عروسی؟؟ +نخیرم آقا عروس سفید میپوشه اینارو زنعمو خریده به سلیقه ی خودش گفتم بپوشم خوشحال بشه رفتم سمت در که کفش بپوشم ولی حسام بازومو کشید و برگشتم سمتش قبل از اینکه به خودم بیام گذاشت روی شروع کرد بوسیدن. منم خجالت رو کنار گذاشتم و دستم رو روی گردن و موهای تراشیده ی پشت سرش تکون میدادم و این کارم اونو خشن تر میکرد جدا شدو رفت سمت دستشویی از خشتکش معلوم بود وضعیتش افتضاحه حتی گوشاشم قرمز شده بودن و شک نداشتم منم بدتر بودم _بریم وقتی رسیدیم خونه ی عمو باز کل کشیدن و یکم رقصیدن عمه مهریم اونجا بودش.
حسام خداحافظی کردو رفت جمعمون زنونه شد وای عروس خوشگلم لباسا خیلی ب تنت نشستن ماشاله +مرسی زن عمو اجنی عمه به مامان زنگ زد که اونم بیاد خب خانمی که دیشب در رفتی !حالت چطوره؟؟ +عمه تو روخدا شروع نکن وا الان ما باید میومدیم خونه تو ،نه ک تو بیایی بعدشم خندید عمه کا شوخی مثبت هجده زیاد میکرد خب حالا دو سه روز دیگه میایم مگه نه زن داداش خجالت کشیدم داشتم میمیردم +من برم لباسامو عوض کنم، بینم سر برادر زادم کلاه نرفته +اع مگه من برادر زادت نیسم چرا ولی به حسام ک نمیشی +چقد دوسم داری مرسی عمه منم همین قد دوست دارم +عمه محراب کجاس تو جشنم ندیدمش رفت تبریز خونه بابابزرگش، بچم داغون شد +معذرت میخوام اشکال نداره کنار میاد ایشاله ک شما دوتا خوشبخت بشین عمه جونم +مرسی ایشاالله منو عمه تا غروب به زن عمو کمک کردیم.
و ناهارم همه ساندویچ خوردیم و سارا و هستی تمام لباسای دیروز رو شسته ام بودن و اتو میزدن و کاور میکردن و جای خودشون میذاشتن تا شب سرگرم بودیم همه مامان طرفای غروب اومد و همه خواستیم که برامون خورش بادمجون بپزه شام که با اومدن عمو و سیا و حامد خورده شد سیا خیلی پکر بود و علناً یک ثانیع هم چشم از هستی برنمیداشت هستی که بیچاره داشت میمرد از خجالت و همه به سیا نگاه میکردن که زل زده به هستی هستی بیچاره نفسم نمیکشید هستی من چایی بریزم ،همه میخورین سیا:بشین هستی میخوام حرف بزنم هستی با چشماو ابرو اشاره کرد نه سیا هم به معنی بشین سرشو تکون داد عمو :سیا پسرم به نظرم کار درستی نیس واسه جفت پسرای شما عالیه که دختر عموشون رو بگیرین به ما که رسید آسمون تپیدعمو : نه والا من داماد از تو بهتر گیرم نمیاد هستیم.