دانلود رمان سنگ کاغذ قیچی از رویا رستمی کامل رایگان
ژانر رمان : عاشقانه، هیجانی
تعداد صفحات : 870
خلاصه رمان : یه پدر سیاستمدار، یه پسر کلهداغ… باراد پسر ۲۹سالهی شهردار، باشگاه داره و یهکم زیادی قیصره! وقتی پای خواهر رفیقش وسط میاد، با غیرت و تعصبی که زمین و زمانو میلرزونه، تو کوچه، چاقو میکنه تو شکم یه متجاوز. ولی… یکی اونو میبینه. یه دختر. ترسیده، خشکش زده. دو روز از خونه بیرون نمیاد… و روز سوم، با زخمی توی پهلو، جلو باراد سبز میشه: – «سوار شو.» اینجا، شروع یه عشق خاصه. نه یه جنایت، نه یه درام تاریک… یه عاشقانهی ناب با کلی هیجان!
قسمتی از داستان رمان سنگ کاغذ قیچی
سرش را به صندلی تکیه داد و چشمانش را بست در ماشین که باز شد بھروز غرغر کرد: لعنتی، چقد فرز بود حسام صندلی عقب نشست و گفت:خونه شونو پیدا کردیم. یھروز کشیشک بکشیم از خونه بیرون میزنه باید بریم قبل از اینکه اورژانس برسه. – وضعش چطوره؟ – خونریزیش شدیده. حسام با نفرت گفت:حقشه. بھروز با استرس گفت: آتیش کن بریم، تا کسی سر نرسیده خفتمون کنه. باراد استارت زد و ذھنش چرخ خورد روی دختری چادری که فقط چشمان درشتش را دیده بود. اما از ھمان فاصله ھم ترس در نی نی چشمانش جان می داد. از فردا میام سر کوچه دختره کشیکشو دیدم. – باراد کنار بینی اش را خاراند و گفت:باید براش یه فکری کنیم حسام عصبی گفت:چه فکری؟ لومون بده دخلمون اومده؟
اون پیام گوربه گوری از اول تا آخر عمرش فقط شر بود. بھروز لب زد: خودش چی؟ اگه خودش زنده در رفت لومون نده؟ باراد پوزخندی زد و گفت:جرات نداره. از مادر زاده نشده که کسی بخواد جلو من قد علم کنه. حسام پوفی کشید و کمرش را به صندلی کوباند و گفت:من فقط نگرانم نباش، بسپردش دست من. صدای گوشی باراد توجه ھر سه را جلب کرد گوشی را از روی داشبورد که بی حواس گذاشته بود برداشت! دکمه ی تماس را زد وگفت: بله کدوم گوری ھستی؟ – باراد اخم ھایش را درھم کشید و گفت:چی شده؟! تا نیم ساعت دیگه خونه ای- باراد تیز به بھروز نگاه کرد. باز این بشر دھانش جلوی پدرش لق زده بود. تا نیم ساعت دیگه خونه ام! مرد مغرور زندگیش پدرش بدون خداحافظی قطع کرد.
با حرص به بھروز نگاه کرد و گفت: چی گفتی بھش؟ بھروز نیمچه لبخندی روی لبش کج کرد و گفت: ھیچی خاک بر سرت که این دھن بی صاحبت ھیچ وقت چفت و بست نداره. بھروز دستانش را بالا گرفت و گفت: از اولم خودش فھمید کاسه زیر نیم کاسه اس. وگرنه من اولش چیزی نگفتم حسام عصبی تر از قبل گفت: آخه گاگول یه ذره شعور نداری؟ باراد گوشی را دوباره روی داشبورد پرت کرد و گفت: ولش کنم بریم ببینیم حاجی باز از چی آتیشی شده. بھروز جیک نزد و حسام فقط خودخوری کرد سرراه بھروز را کنار مغازه ی لباس فروشی پدرش پیاده کرد با من میای حسام؟- .آره حوصل خونه رو ندارم. – بیا جلو بشین. – حسام کنارش جلو نشست دختره چطور در رفت؟
لامصب عین جت می رفت. خیلی فرز بود. تا به خودمون بیایم دیدم کلیدو در آورد تا برسیم درو باز کرد و خودشو ھل داد تو خونه. سر دیوار مردم که دیگه نمی تونیم بریم ھمین که خونھرم پیدا کردین خونه. بلاخره که میزنه بیرون. بھروز بره کشیکشو بده خفتش کردیم. – بریم ببینیم دستور حاجی چیه؟ از دختره یه زھرچشمم بگیریم کفایت کرده اسم حاجیو نیار. من نمی دونم دایی حرص چیو میزنه؟ باید از خودش بپرسی. – نمیری روستا؟ -آخر ھفته حالشو داری بیا بریم. – ما دالو (مادر پیر. دالو در زبان لری یعنی پیرزن) سر قضیه اون گرگ ھنوز از دستم عصبیه. باراد لبخندی روی لبش کاشت و گفت: ناحق کشتی. نا حق چی آخه؟ بره بیچاره رو تیکه پاره کرده بود.