رمان سنگ قلب مغرور از آسیه.69 با لینک مستقیم
دانلود رمان سنگ قلب مغرور از آسیه.69 کامل رایگان
ژانر رمان : عاشقانه
تعداد صفحات : 1471
خلاصه رمان : دختریه که همهی خانوادش رو از دست داده و حالا مجبور شده برای گذروندن زندگی بره سر کار توی یه شرکت بزرگ. رئیس اون شرکت، یه آدم مغرور و بیاحساسه که همه بهش میگن “سنگقلب”. دوست صمیمیش یه مشکلی داره: مادربزرگش وضعیت قلبی وخیمی داره و اگه زود عمل نشه، ممکنه از دست بره. ولی خرج عمل خیلی زیاده و اونا هیچی پول ندارن. دختره که نمیتونه دست روی دست بذاره، قول میده که پول رو تأمین کنه… و تنها راهی که به ذهنش میرسه، کمک گرفتن از همون رئیس سرده. اما وقتی ازش درخواست میکنه، اون پسر در ازای پول، یه پیشنهاد عجیب و سنگدلانه میده: «صیغهی یکروزهی من شو.» و حالا همه چیز به انتخاب اون دختر بستگی داره… نجات یه جون، یا حفظ شرافتش؟
قسمتی از داستان رمان سنگ قلب مغرور
چه عجب! بعد از ۵ روز یادش افتاده منم هستم…. باید تلافی کنم جوابشو ندادم. چند دقیقه بعد اس ام اس اومد باز کردم نوشته بود بابا چرا قهر میکنی؟ شوهر میخوای؟ حرصم گرفت هیچ وقت حوصله این مزه پرونی ها رو نداشتم حالم بهم میخورد دوباره گوشیم زنگ خورد… سرد و محکم جواب دادم: چیه؟ کارت گیره که بعد از ۵ روز به یادم افتادی؟ ای بابا برادر من آرومتر… خوب یه ذره نرمش توی گفتارت داشته باشی والا به هیچ کس بر نمیخوره ها….. کارتو بگو مظاهر اصلا حال و حوصله ندارم گند اخلاقی بهت زود بر میخوره. همین کارا رو میکنی که هیچ کس نزدیکت نمیشه و خیلی خب بابا. ازت میترسه… نیازی به نزدیکی آدمها ندارم هر چه دورتر باشم راحتترم درضمن کسی که ازم میترسه دلیلش خودشه. حتما یه گندی زده این طورم میشه تفسیر کرد مگه نه؟ تو که راست میگی.
هیچ وقت حرف دیگران برات اهمیت نداشته الانم مثل همیشه. ترس گند بالا آوردن لحظه ایه ولی ترس از تو نه همیشگیه… بابا تو اینقدر وضعت خرابه که حتی خانم عظیمی تازه واردم حساب کار دستش اومده. نبودی بیچاره نزدیک بود سکته کنه وقتی افتاد توی بغلم.. از جمله ی آخر مظاهر تمام وجودم لرزید نفسام تند تر شد احساس کردم دوست دارم گردن مظاهرو بشکنم. نمی دونم چم شده؟ فقط یه چیز مدام توی سرم تکرا میشد. مهرا بغل مظاهر . مهرا.مهرا…………. . چقدر زور برام مهرا شد………. الو .. کجایی؟ مه….. اون دختره توی بغل تو چیکار میکرد اونوقت؟ هیچی بابا اون روزی که تو رفتی شیراز من سر ظهر رسیدم .شرکت از آسانسور اومدم بیرون که دیدم بیچاره داره از دست این امید دیوانه فرار میکنه.. تا خواستم از سر راهش کنار برم که خورد .بهم منم نگهش داشتم .
وقتی برگشت توی نگاهش میشد ترس رو دید اما تا چشمش به من افتاد بیچاره انگار دنیارو بهش دادن اونقدر راحت شد که بلند گفت آخیش خدا رحم کرد… اونقدر از جملش تو شوک رفتم که ترسید. بعد گفت که فکر کرده تویی. می گفت تو هر کاریشو بی جواب نمیذاری…. بابا گناه داره… دختر بیچاره رو یک شب تا صبح توی این شرکت درندشت نگه داشتی تا تاوان مرخصی که ازت گرفته رو بده… تو قلب نداری؟ نه؟ عصبانیتم کم شده بود. نه اصلا از بین رفته بود. حالا روی لبهام اثری از یه لبخند خیلی کم رنگ بود… این دختر با کاراش و حرفاش منو به کجا میخواد برسونه؟ این دختر یه دیونه ی تمام عیاره… میشه یه ذره نفس بگیری داداش… میترسم از شدت بی اکسیژنی قلبت از ریتم بیافته… آره دیگه. حرف حق جواب نداره بپیچون دادش اما اونی که فکر کردی مظاهره خودتی! فقط اهل پیچوندن نیستم.
حوصله ی مذخرف شنیدن و از همه بدتر جواب دادن بهش رو دارم… اون دختر هم تاوان زبون درازیاشو میده… زیادی زبونش می چرخه… بدتر از اون امیده که سر به سرش میذاره… جالا بزار بیام وقتی یه حال اساسی ازش گرفتم میفهمه که نباید با کارمندا اینقدر راحت باشه…. چی کار به اون بدبخت داری؟ تو با همه خنکی در حد فریزر قرار نیست همه همین طور باشن.. به جان خودم اگه مهارتت زبون زد عام و خاص نبود هیشکی آدم حسابت نمی کرد. اینو خودتم بهتر از من میدونی دیگه عصبانی شدم.. حرفای مظاهر فراتر از حد تحملم بود… داد زدم: برام مهم نیست کی دور .برم من سرم تو کار خودمه… میخوام صد سال سیاه آدم های عوضی و چابلوس دوربرم نباشه.. شاید درست بگی که اگه مهارتم نبود هیچ کس دورو برم نبود .. الانم همینه.. اجازه ی نزدیکی بخودم رو به هیچ کسی نمیدم… من حسانم… حسام تنهاست….