دانلود رمان سایه صبر از ماه کامل رایگان
ژانر رمان : عاشقانه، اجتماعی
تعداد صفحات : 1222
خلاصه رمان : ریحانه همیشه ساکت و مهربون بوده. بعد از کلی سختی، توی دلش احساسی شکل میگیره که ازش نمیتونه فرار کنه: عاشق داریوش شده… داریوش؟ دوست برادرش؟ همون آدم مغرور و بداخلاق؟ آره… اما عشق همیشه آسون نیست. داریوش با وجود همهی فاصلهها، به ریحانه نزدیک میشه. ولی غرورش اجازه نمیده رابطهشون راحت باشه. ریحانه بین حرف مردم، گذشتهی تلخش و احساسی که داره، گیر کرده. باید انتخاب کنه… بمونه و برای عشقش بجنگه؟ یا مثل همیشه، سکوت کنه و بذاره بره؟
قسمتی از داستان رمان سایه صبر
لی چند شبی میشد که پشت سر هم، عادل و چند تا از دوستاش میرفتن خونه ی داریوش و آخر شبم مست و پاتیل بر میگشتن. رستا هم مدام زیر گوشم غر میزد –اینا خونه ی داریوشو مکان کردن .هر دفعه یه دختر میبرن چند نفری دلی از عزا در میارن! با حرفی که زد دلم پیچ خوردو زهر ماری بهش گفتم –تو مگه اونجا بودی که اینو میگی؟! با حرص زیر لب غر زد –نبودم، ولی از ریخت و قیافش معلومه چه خبره …در ضمن وقتی چندتا پسر مجرد دور هم جمع میشن، هزار تا کثافت کاری میکنن! نور گوشیمو انداختم تو صورتش تا بهتر ببینمش –چرا الکی جو میدی نصف شبی؟! با دست گوشیمو کج کرد و نورشو سمت سقف گرفت –کورم کردی !ببر اونور سرشو کرد زیر پتو و پشت به من دراز کشید و گفت –حالا بعداً که گندش دراومد و گاوشون زایید، به حرفم میرسی! افکار منفیِ حرفای رستا ذهنمو درگیر کرد.
همش تصور میکردم چند نفری دارن از یه دختر سوء استفاده میکنن… برای اینکه رستا نبینه، سرمو زیر پتو قایم کردم و وارد تلگرام شدم. هنوز چت داریوشو داشتم و حذفش نکرده بودم. پروفایل نداشت و آخرین بازدیدش هم تقریباً یه ساعت پیش بود. نگاهی به ساعت انداختم ۴۰:۱دقیقه ی شب بود. یه بار دیگه چتشو خوندم، دکمه کنار گوشی رو زدم و تا جایی که میشد صداشو کم کردم و ویسی که فرستاده بودو دوباره گوش دادم. این لبخند لبم از کجا اومد؟! اصلاً حرفای رستا یادم رفت. یهو به خودم اومدم و خجالت زده، دستمو مشت کردم و کوبیدم روی رونم تا به خودم بیام. سریع از صفحه ش خارج شدم، قفل گوشی رو زدم و خوابیدم. امروز دومین روز انبارگردانی بود و همه مون فول سر کار بودیم. آخر شب با سردرد و کمردرد زیاد، یه اسنپ گرفتم و رفتم خونه . حتی توان نداشتم روپوشمو عوض کنم.
کلیدمو پیدا نمیکردم، زنگ در رو زدم و بدون اینکه بپرسن کیه، با صدای “تق “در باز شد. وارد خونه که شدم، سه جفت چشم زوم شد روم. رستا زودتر از همه سلام داد و گفت –سلام خسته نباشی !مشخصه دکتر شیره ی جونتو کشیده! اونقدر خسته بودم که اصلاً متوجه کفشاش جلوی در نشدم. چند لحظه مکث کردم و درحالیکه کیفو از روی دوشم پایین میاوردم به سه تاشون سلام دادم. عادل نگاهی به رستا انداخت و ازش خواست شامو برام گرم کنه. همونطور که سمت اتاق میرفتم گفتم –نمیخواد، غذا خوردم. قبل از اینکه وارد اتاق شم، رستا صدام زد. در حالی که دستم رو دستگیرهی در بود برگشتم طرفش و منتظر نگاهش کردم. با لحن بامزه ای گفت –این کچله چه دست به خرج شده! تو اوج خستگی خندیدم و ناخواسته نگاهم سمت داریوش برگشت. چند لحظه نگاهمون توی هم گره خورد.
ولی اون سریع سرشو چرخوند و لبخند از لبم پر کشید. دلم ریخت و با خودم گفتم «نکنه با این کاراش داره نشون میده ازم خوشش نمیاد؟!» ناخودآگاه اخمامو تو هم کشیدم و رفتم تو اتاق. با وجود خستگی بیحدم، دلم میخواست برم کنارشون بشینم، ولی با کار داریوش پشیمون شدم و رفتم دوش بگیرم تا خستگیم دربره. از حموم که بیرون اومدم ر ستا برام یه چای تازه دم با شیرینی آورد. به شیرینی اشاره کردم و پرسیدم –مناسبتش چیه؟! رستا همونطور که پاشو دراز کرده بود تا در اتاق رو ببنده با صدای آرومی گفت –یه چیز میگم، ولی قول بده خودتو کنترل کنی! سرمو به معنی “باشه “تکون دادم و یه گاز به شیرینی زدم. با همون صدای آروم ادامه داد –اینو داریوش آورده …ازت خواستگاری کرده! مثل احمقا نگاهش کردم و هولزده پرسیدم –تنهایی اومده؟! رستا دستشو روی بازوم گذاشت.