دانلود رمان زخمی از زهرا علیرضایی کامل رایگان
ژانر رمان : عاشقانه، انتقامی
تعداد صفحات :1405
خلاصه رمان : هفت سال… تمام هفت سال، امیرعباس حاتمی تنها با یک فکر زنده موند: آزادی. اما وقتی بالاخره از اون درهای سرد و آهنی بیرون اومد، دنیا هنوز هم براش زندون بود… چون همسر سابقش برگشته بود. همون زنی که با یه مشت دروغ، زندگیشو آتیش زده بود. حالا امیر فقط یه چیز میخواست… انتقام! اما انتقامی که بوی درد و عشق با هم قاطی شده بود.
قسمتی از داستان رمان زخمی
با یک جفت چشم از حدقه بیرون زده مواجه شدم. به آریا که ماتش برده بود، توپیدم و گفتم:_چته؟ مگه جن دیدی؟آب دهانش را با سروصدا قورت داد و در حالی که دسته های ویلچر ایلیا را می گرفت گفت:_هیچی جون داداش! ولی…جونم به این همه قدرت، بابا دمتگرم!پوزخندزنان جلوتر از او قدم برداشته و گفتم:_زیاد حرف می زنی، راه بیفت! ایلیا گشنشه. از رو نرفته، چشم جان داری گفت و ویلچر را به حرکت درآورد.از گوشه ی چشم نیم نگاهی به او انداختم. باید یک حال اساسی از او می گرفتم. این پسر زیادی از حد سرخوش احوال می زد. باید خوب گوشش را می پیچاندم تا ادب شود. اگرچه میزو ده صندلی برای نشستن محیا بود؛ اما از دیرباز رسماین عمارت نشستن روی زمین و برس ریک سفربود. ایلیا سلام کردو حاجی بلند و رسا جوابش را داد. ترجیح دادم سلام نکنم. بی حرف کنار دست علی اکبر نشستم.
علی کمی جابه جا شد ودست روی ران پایم گذاشت و گفت:_ساعت خواب! بعد اشاره ای به محتوای سفره کرد و ادامه داد:_بسم الله! بخور که دست پخت شاداب خوردن داره!جو خشک و سنگین بود. حاج مرتضی حتی به خودش زحمت نمی داد جایی که من نشسته ام را نگاه کند. مامان نگاهی پراز بغض به من انداخت و لقمه ی بزرگی که درحال گرفتن بود رابه دست ایلیا داد. _بخور قربونت برم!شاداب دیس کباب شامی را جلویم گذاشت و با لبخند گفت:_بفرمایید آقاداداش، امیدوارم خوشتون بیاد. از لفظ “آقاداداش” متعجب شدم. ولی خوشم آمد، خوب بلد بودخودش را در دل بقیه جا کند. بی تعارف دست جلو برده و ششکباب شامی گرد و بزرگ را برداشته و داخل بشقابم گذاشتم. آریا بادیدن حرکتم، به زیر خنده زد که با چشم غره ی حاج مرتضی، خنده اش را خورد و سرگرم خوردن شد.
بی توجه به طرز نگاه اطرافیان، دلی از عزا در آوردم. مدت ها بودغذای خانگی نخورده و این دست پخت، حسابی به دلم چسبید. زودتر از همه کنار کشیدم. که علی معترض گفت:_چرا پاشدی پس؟درد گردن داشت امانم را می برید. ولی توجه نکرده و درجواب علی اکبر گفتم:_سیرشدم.سپس نیم نگاهی به شاداب انداخته و خیلی عادی گفتم:_دست پختت خوبه شاداب، خوشم اومد! نفس راحتی کشید و تشکر کرد. زیر نگاه شماتت گر حاجی دوباره به طبقه ی دوم برگشتم. لباس هایم را داخل کمد گذاشتمو سروقت گوشی موبایل جاساز رفتم. ته ساک را باچاقو بریده وموبایل و سیم کارت را از ته ساک برداشتم. در را قفل کرده، وارد حمام شدم و با انداختن سیم کارت روی گوشی و روشن کردنش، بلافاصله دو پیام کوتاه به دستم رسید. “میخواد ببینتت.“”ساعت دوازده ونیم امشب، لنه ی عقاب.
“دوپیام به فاصله ی دو دقیقه از هم برایم رسیده بود. پیام اول رابا پوزخند خوانده و دومی را چندین بار خواندم و گوشی را مجدد خاموش کردم. نفسم را به شدت فوت کرده و گوشی را زیر فرش در انتهایی و غیرقابل دسترس ترین جای اتاق مخفی کردم. ساعت از ده هم گذشته بود. دوش سرپایی گرفته و لباس پوشیدم. کاپشن بادی کلاه داری که در کمد آویزان بود به تن کرده و با برداشتن چند تومان پول از کیف، بدون فوت وقت ازاتاق بیرون زدم. پله ها را دوتا یکی پایین رفتم. ایلیا اولین کسی بود که متوجه حضورم شد. با دیدنم دستی به چشمان پراز خوابش کشید و گفت:_بابا؟ می خوای بری بیرون؟به سمتش رفتم. پیشانی او و آرمان را بوسیدم و با یک لبخند که به هرچیز شباهت داشت جز تبسم، گفتم:_آره، میرم بیرون، زود برمی گردم. صبح پاشی سر و مر و گنده خوابیدم پیشت! خب؟سرش را کج کرد.