دانلود رمان زاده نور از الهه آتش کامل رایگان
ژانر رمان : عاشقانه، خیانتی، ازدواج اجباری
تعداد صفحات : 2037
خلاصه رمان : او دخترِ اولِ خانه است؛ کسی که پس از فروپاشی سومین ستون خانواده، ناخواسته بار سرپرستی دو خواهر و زنبرادرش را به دوش میکشد. در هر آشوبی، زخمی بر جانش مینشیند، اما همچنان ایستاده است؛ مثل کوهی از صبوری. با آنکه روحش زخمخورده و خسته است، تلاشی برای بهبود حال خودش نمیکند؛ انگار تنها آرزویش خوشبختی خواهرهایش شده. زندگی را بیصدا برای خودش زهر کرده تا برای عزیزانش، شیرین باشد. در نشریهای مشغول کار است، محبوب و محترم میان همکارانش. تا اینکه روزی رمانی برای بررسی به دستش میرسد… رمانی که خواندنش، آغازگر فصلی تازه در زندگی اوست؛ فصلی که با مردی گره میخورد که گذشتهاش، ساده نیست…
قسمتی از داستان رمان زاده نور
امیرعلی نگاهش را سمت چشمان متورم او و دو گوی زمردی که انگار میان دریایی از خون شناور بود کشید و جواب سلامش را با هم صدای بم و گرفته و مردانه اش ، آرام و سر سنگین داد : – سلام . نگاهش را از دو گوی زمردی خورشید گرفت و پشت میز نشست گیج بود و سردرگم و شاید هم کلافه . تمام دیشب را فقط فکر کرده بود و فکر به سامان به خورشید و اشک ها و نگاه عاشقانه ای که راحت می توانست از همین چشمان متورم بخواند به نظر می رسید موضوع خیلی پیچیده تر از این حرف ها باشد که بشود با یک شب فکر کردن به نتیجه ای رسید مطمئنا یک طرف قضیه داشت دروغ می گفت یا خورشید ، یا سامان اصلا شاید تمام خواستن هایی که سامان از آنها دم می زد دروغی بیش نبود اما اگر دروغ بود ، پس آن لیست تماس هایی که مخابرات به او داده بود چه بود ؟ خورشید بی حرف لیوانی چای برای او ریخت.
و مقابلش گذاشت و خودش هم آرام کنارش جای گرفت امیرعلی نگاهی که به چشمان او که حتی در این وضع آشفته هم ، فریبنده و چشم نواز به نظر می رسید انداخت و آرام پرسید : – دیشب خوب نخوابیدی که چشمات این مدلی پف کرده ؟ خورشید نگاه عاشق و نم برداشته اش را از میز جدا کرد و سمت امیرعلی بر گرداند چشمان پف دار و سرخ و خسته امیرعلی هم دست کمی از چشمان او نداشت . – من دیشب حتی نتونستم برای یک ثانیه هم. پلک رو هم بزارم شما چطور ؟ شما هم نخوابیدی ؟ امیرعلی تنها با همان ابروانی که اندکی بهم نزدیک شده بود نگاهش کرد و با مکث ، بدون آنکه جواب سوال او را بدهد و یا بدون آنکه نشان کوچکی از نرمش در صدا و لحن گفتارش نمایان باشد گفت : – می رم کارخونه ساعتای شش هفت برمی گردم می خوام کامل فکرات و بکنی اگه واقعاً بهش زنگی زدی.
با یه دلیل موجه برام توضیحش بده و بگو یه دلیل برای او خزعبلاتی که دیشب سامان برام ردیف کرد بیار. اگر هم زنگ نزدی ، فقط کافیه یه مدرک و سند هر چند کوچیک بهم نشون بدی تا حرفت و باور کنم فقط یه مدرک کوچیک خورشیدوگرنه من دیوونه می شم دختر . و لقمه نان و پنیری که میان پنجه هایش گرفته بود را روی میز انداخت و چنگی میان موهایش زد و با مکثی از پشت میز بلند شد وقتی چیزی از گلویش پایین نمی رفت ، نشستن پشت میز هم فایده ای نداشت . خورشید هول کرده از بلند شدن نابه نگام امیرعلی ، با همان چشمانی که از دیشب بارانی شده بود ، از روی صندلی اش بلند شد و با قدم های بلند ، دو سه قدمی که امیرعلی از او دور شده بود را جبران کرد و خودش را به شدت از پشت به او کوباند و دستانش را دور کمر او حلقه کرد و صورتش را میان دو کتف او فشرد و حلقه دستانش را تنگ تر کرد.
تمام وجودش را ترس و وحشت از دست دادن او پر کرده بود. – امیرعلی دروغه ، به جان خودم همه اینا فقط یه توطئه است چطوری اثبات کنم وقتی نمی دونم از کجا دارم ضربه می خورم به خدا من خیانت نمی کنم من. من برای اولین بار تو زندگیم عاشقه یه مرد شدم یه مردی که تمام وجودم برای بودن باهاش له له می زنه بعد چطوری می تونم به اون مرد خیانت کنم ؟؟؟ تروخدا حرفای سامان و باور نکن . امیرعلی که وجود خورشید را پشت سرش کاملا حس می کرد ، با همان ابروان بهم نزدیک شده ، پلک بست و سرش را پایین انداخت و دستانش را روی دستان خورشید که روی شکمش چفته درهم شده بود گذاشت نمی دانست حرف های الانِ خورشید را باور کند یا آن پرینت تماس های ماهیانه اش و یا آن شماره سامانی که درون دفترچه تلفن خورشید ثبت شده بود . دستان خورشید را از دور کمرش باز کرد.