دانلود رمان ریگ روان از استیو تولتز کامل رایگان
ژانر رمان : اجتماعی، طنز
تعداد صفحات : 749
خلاصه رمان : لیام، افسر پلیسی است که عاشق نویسندگی است اما در هیچ کدام از این دو کار نمی تواند به موفقیت برسد. آلدو، بهترین دوست او، کارآفرینی بدشانس است که دردسر هیچوقت دست از سر او برنمی دارد. لیام همزمان با تکرار بداقبالی های آلدو، تصمیم می گیرد تا کتاب بعدی اش را به بدشانسی های بهترین دوستش و تلاش بی ثمر آلدو برای به دست آوردن تنها عشق واقعی زندگی اش یعنی همسر سابقش، استلا، اختصاص دهد. با پیشروی داستان، ماجرایی که به عنوان تلاشی برای توضیح علت بدشانسی های آلدو آغاز شده بود به قصه ای ژرف و بسیار جذاب درباره ی اعتقاد و دوستی تبدیل می شود. کتاب ریگ روان، تصویری جالب و عجیب از جامعه ای معناباخته و متظاهر در قرن بیست و یکم است.
قسمتی از داستان رمان ریگ روان
من و تس اصلاً به تراز نرسیده بودیم. یک شب که شیفت داشتم و زنگ زدم خانه تا به سونیا شببهخیر بگویم، ازدواجمان بهیکآن دود شد و به هوا رفت. گوشی را برداشت و با صدایی شاد و زیر گفت «بابا!» و من نسخهای خلاصه و پاستوریزه از بدبختیهای آن روزم را به او ارایه دادم. او هم مشغول تعریف کردن بدشانسیهای روزش شد که ناگهان خندهای ترسناک و بزرگسالانه کرد. تس بود، داشت ادای سونیا را درمیآورد. «تو حتا نمیتونی زنت رو از بچهی هشتسالهت تشخیص بدی. خاک بر سرت!» خندید.
بهقدری تحقیر و بدحال شدم که آخرین ذرات عشقم به او فِشی از وجودم فرار کرد و تا آخر شب که در محوطهی تیرهوتار متل مارکوپولو در خیابان پاراماتا نشسته بودم، هیچ جنبهی مثبتی از زندگیمان به خاطرم نیامد. اتفاق پیشآمده بهنظرم آنقدر جذاب بود که تا ساعت دوِ صبح بیدار ماندم تا دربارهاش بنویسم. بدبختانه مغزم مثل همیشه به سرزمینی اسرارآمیز سفر کرد که زبان در آن سرنوشتی جز مرگ ندارد.
تخیلم تاریک بود و نفوذناپذیر. ایدههایم به زبان درنمیآمدند، در سایه میماندند. لختگی زبان گرفته بودم، انگار انقباض رگ خلاقیت جریان کلمات را مسدود کرده بود. پشت میزم نشستم و لبخندی مسخره زدم و با خودم فکر کردم: توِ عوضی نتوانستی فروش موادمخدر را پایین بیاوری، از فساد جلوگیری کنی، از قتل پرستارها، دعواهای خانگی، غرق شدن کودکان، تصادف و فرار، حالا هم که از به داستان درآوردن سادیسم زنت عاجزی، همانطور که از قبلیها هم نتوانستی قصهای سرهم کنی. کارت تمام است.
***
من بارها زنبور قورت داده م. و سالی حداقل دو بار یه پرنده می خوره به سرم. همیشه وقتی دارم سر یکی داد می زنم می خورم زمین. وقتی پیانو می زنم محاله درش رو انگشت هام بسته نشه. امکان نداره شب بخوام از رو ریل قطار رد بشم و یهو یه قطار بوق زنان نیاد طرفم، محاله موقع رد شدن از وسط محوطه ی چمن فواره ها کار نیفتن. هر نردبانی ازش رفتم بالا یه پله ش زیر پام شکسته. محاله ممکنه روز تولدم مریض نشم. هر بار سفر می کنم یه روز بعد از جشن می رسم به شهر. آخه آدم ممکنه به چندتا زن چاق بگه باردار شدنت مبارک؟ کورها شنوایی فوق العاده ای دارند و کرها بویایی بی نظیری. فلج ها چه به دست می آورند؟ با سوتومو یاماگوچی یاماگوچی بیشتر از هر انسان دیگری احساس نزدیکی می کنم، بدبخت بدشانسی که یک سفر کاری رفت به هیروشیما درست موقعی که بمب اتمی منفجر شد و بعد برگشت به ناگازاکی و به محض رسیدنش بمب دوم افتاد. قانون تخطی ناپذیر همیشه همین بوده، وقتی به آرزویت می رسی که دیگر خیلی دیر شده.