دانلود رمان رخنه از نگار رازقندی کامل رایگان
ژانر رمان : عاشقانه، جذاب، هیجانی، معمایی، بزرگسال
تعداد صفحات : 1706
خلاصه رمان : امیر حافظ، مردی با قدرت و نفوذ بیحد، کسی است که قانون و اخلاق برایش مرزی ندارد. نیکی، همسر او، پس از سالها زندگی در سایهی تهدید و ترس، تصمیم به طلاق میگیرد. آنها کودکی یکساله دارند، اما حافظ از قدرتش سوءاستفاده میکند؛ او اجازه نمیدهد نیکی فرزندش را ببیند، مگر اینکه در هر ملاقات، شرایط سنگین و تحقیرآمیزی را بپذیرد. نیکی حالا درگیر مبارزهای نابرابر است؛ برای دیدن فرزندش باید از خودش، غرورش، و حتی آزادیاش بگذرد…
قسمتی از داستان رمان رخنه
لگد محکمی به درب کوبیدم و فریاد زدم: به آقا بالا سرت بگو اگر نذاری بچه مو ببینم با مامور میام اون وقت آبا اجداد خاندان سلطانیو میارم جلو چشم هاش. پرستار بچه که داشت از پشت آیفون منو می پایید، ترسیده گفت: – آقا گفتن درب رو براتون باز نکنم، اگر کارشون داری برید انبار. حرصی کیفم رو چنگ زدم لعنت بهت امیر حافظ … نیکی نبودم اگر اون انبار کوفتی رو که معلوم نیست چی توش قایم میکنی رو روی سرت خراب نکنم. پشت ابوقراضه آقا سید نشستم. باز خوب بود میتونستم با این پیکارهای دادگاهم رو بگیرم والله پول رفت و آمدم اندازه خرج کفن و دفن امیر حافظ در می اومد. انبار و کارگاهشون توی پایین ترین نقطه شهر بود که کثافت کاری هاشون رو مخفی نگه دارن با ترس و لرز شیشه های ماشین رو بالا دادم و راهم رو پیش گرفتم تا بالاخره به مقصدم رسیدم.
جایی فراتر از تصور هر کس معلوم نبود چند تا جوون بد بخت زیر دست سلطانی ها نوچه بودند و هر روز چند تاشون قربانی این ها می شدن. از ماشین پیاده شدم و کیفم رو محکم چسبیدم. ته کوچه خرابه توی حلبی آباد جایی نبود که من بخوام رفت و آمد داشته باشم. درب بزرگ فلزی رو کوبیدم و همزمان باز شد و ماشینش جلوم ایستاد. نگهبان خواست جلو بیاد که با بوق ماشین سر جاش موند و درب ماشین باز شد. با کفش های مردونه براقش پا زمین گذاشت و عینک دودیشو برداشت. – به به نیکی خانم صفا آوردی. صدای رکسی از توی ماشین که پارس می کرد منو ترسوند اما نه به اندازه حضور امیر حافظ. به نگهبان ها اشاره کرد که درب رو ببندند و رو بهم گفت: – بشین توی ماشین حرف میزنیم این پا و اون پا کردم و در نهایت گفتم – من تو ماشین تو نمیشینم. اخم کرد و به داخل ماشینش نگاه انداخت و با رکسی به زبان دستوری حرف زد.
– برو عقب پسرم! سگش براش به اندازه پسرش ارزش داشت و قبلا هم همینجوری صداش می زد. – خب بیا، وقت ندارم. خاک آقا بزرگم امیر حافظ نباشم اگه روی زمین نکشونمت تا داخل مغازه راه افتاد. مجال نداد تو مخالفت کنم وقتی قسم خاک آقا بزرگ به میون می اومد دیگه همه چیز رنگ جدی تری به خودش میگرفت. وارد اولین مغازه بزرگ شد. انقدر بزرگ که فروشندهها فرصت سر خاروندن پیدا نمی کردند اونجا. پر از رگاله ای لباس از هر نوعی که میشد فکرش رو کرد. – هر چی می خوای انتخاب کن! دست به سینه شدم. – من از اول هم گفتمت چیزی نیاز ندارم …. چشم هاشو چرخوند و با ژست با مزه ای آوا رو داد بغلم. – تو زبون آدمیزاد رو درست نمی فهمی! نگاه کن ببینی چی نیازت میشه؛ خودم بهتر از تو میدونم. از همون رگال اول شروع کرد و لباس ساحلی به رنگ مورد علاقه خودش که همیشه میگفت بهم میاد و سرخ آبی بود برداشت.
عمرا اگر من اون بو میپوشیدم اما مقاومت حافظ در برابر فهمیدن بیشتر از نیاز به لباس من بود. جلوتر رفتن و بعد از گذشتن از لباس هایی که تم پوشیده تری داشت به شورتک ها و تیشرت های ست رسید. پشت سرش ایستادم که یکی یکی جلوم نگه داشت و داشت از بینشون اونی که بیشتر بهم می اومد رو انتخاب میکرد که نظرش روی رنگ قرمز و سفید گرفت و از اون هم یک دست برداشت. خودش هم میدونست چقدر الان دارم حرص می خورم و با خونسردی رفتار می کرد تا بیشتر من رو به نقطه جوش برسونه من که حالا شرم و حیایی از نامحرمت بهش داشتم یکم سرعتم رو کند کردم تا خودش اول داخل شد. خداروشکر رگاله ای انتخاب همون جلو بود و نیاز نمیشد به فروشنده توضیح بدی که دقیقا چی نیاز داری خانم بیچاره از دیدن حافظ با وجود تابلو ورود آقایون ممنوع تعجب کرد و با احترام :گفت – آقا …خیلی خوش اومدید.