دانلود رمان رایحه ی محراب از لیلی سلطانی کامل رایگان
ژانر رمان : عاشقانه
تعداد صفحات : 5249
خلاصه رمان : مثل تمام روزهای گرم و آفتابی تیر ماہ، بانوی آسمان روی سر حیاط سایه انداخته بود. چشم به عقب گرداندم و خوب اطراف را دید زدم! خبری از مامان فهیمه و ریحانه نبود اما برای اطمینان خاطر، پاورچین پاورچین بدون دمپایی روی موزاییک های داغ قدم برمیداشتم. از ترس این که نکند یکهو حاج بابا هوس کند وسط ظهر به خانه جلوس کند، روسری حریرم را مرتب کردم. هر چند موهای بافته شدہ ام روی کمر افتادہ بود! زبان دور لب هایم گرداندم، تنم تب داشت و گلویم عطش! احساس میکردم قرار است بزرگترین خبط دنیا را مرتکب شوم!
قسمتی از داستان رمان رایحه ی محراب
دسته گل را از دستم گرفت و قطره ی اشک دیگری از گوشه ی چشمش لغزید. فاصله را از میان مان برداشتم،گرم و محکم در
آغوشش کشیدم. مثل کودکی بی پناه گوشه ی مانتویم را محکم در دست گرفت. تک فرزند بود و مادرش را در کودکی از دست داده بود. تنها چیزی که از عزیزانش برایش مانده بود، خاک مادرش و مادربزرگ مهربانش بود که باید از آن ها دور می شد! چانه اش را به شانه ام چسباند:تو بهترین دوستی بودی که تو تمام این مدت داشتم! دلم منم برات یه ذره میشه! خیلی یه ذره اشک در چشم هایم چمبره زد:بودم؟!
یعنی دیگه نیستم؟! دماغش را باال کشید:منظورم این نبود! خودتو به خنگی نزن! _زود زود بهم سر بزن! از آغوشم بیرون آمد و با دستمال بینی اش را پاک کرد. _اگه بتونم حتما! فک کنم یه دو سه سالی درگیر اقامت و کار و دانشگاه و این چیزا بشیم! گونه ی خیسش را بوسیدم:مراقب خودت باش. شماره ی خونه مونو داری دیگه؟! سرش را به نشانه ی مثبت تکان داد. _آره عزیزم تو اولین فرصت باهات تماس می گیرم! پدر ساغر لبخند به لب به سمت مان آمد. _چیه آبغوره گرفتین؟! ساغر جان باید بریم! ساغر به سمت پدرش برگشت:االان میام بابا! سپس هر دو گونه ام را آرام و گرم بوسید.
اشک هایش دوباره سرازیر شدند:دلم برای تو، برای مامانم، برای عزیز جونم، برای دانشگا، برای ایران، برای بچه های دیونه ی دانشکده، خالصه برای همه چی تنگ میشه! دوباره در آغوشش کشیدم و با محبت گونه اش را بوسیدم. نتوانستم طاقت بیاورم و قطره ی اشکی از چشمم چکید. _فک کن یه مدت داری میری سفر،یه سفر خوب! فک کنم امکانات اونجا برای رشته ی ما بهتره! وقتی که برگردی یه خانم دکتر معروفی که با کلی علم و اشتیاق برگشته که به مردم و کشورش خدمت کنه! لبخند تلخی زد و با چشم های پر از آبش به چشم هایم خیره شد:به مردم و کشوری که منو نخواستن؟!