دانلود رمان دیو و دلبر از MH Novel کامل رایگان
ژانر رمان : عاشقانه، اربابی، بزرگسال
تعداد صفحات : 976
خلاصه رمان : تیدا یه دختر بچه روستاییه که تو سن ۱۵سالگی با خان روستا ازدواج میکنه. در این بین بهروز برادر شوهر تیدا برای عروسی اونها میاد و وقتی تیدا رو میبینه عاشقش میشه و از اون به بعد سعی میکنه خودشو به تیدا نزدیک کنه و باید دید تیدا کدومو انتخاب میکنه…
قسمتی از داستان رمان دیو و دلبر
بابا رضا چپ چپ بهواد رو نگاه کرد و پوفی کشید. درسته کنجکاو بودم بدونم بهروز چیکار میکنه و در چه حاله، اما اصلا دلم نمیخواست ببینمش. قرار گرفتن توی چنین موقعیتی، مثل مرگ میمونه برام. هنوز یادم نرفته شوکی رو که از خبر حامله بودنم بهش دادم. اون داشت رو من و احساسم حساب باز میکرد. اما من با حامله شدنم شکستمش.. البته انکار نمیکنم که هم کار اون، هم کار من اشتباه بود اما.. هر انسانی تو زندگیش اشتباهایی داشته. منم داشتم. نفسمو فوت کردم. تصویر نگاه های بهروز تو ذهنم زنده شده بود و باعث و بانی این یادآوری، بابا رضا رو میدونستم که بحث بهروز رو پیش کشیده بود. از جام بلند شدم و خیره به زمین زمزمه کردم: – اگه اجازه بدین من برم بخوابم.
فردا کلاس دارم بابا سرشوتکون داد و مامان گفت: – برو عزیزم، شبت بخیر بهواد مچ دستمو گرفت و نگام کرد. تو چشماش سوال بود. اما جوابی نداشتم بهش بدم. چی میگفتم؟ میگفتم یاد خیانت احمقانه ای که بهت کردم افتادم؟ یاد خوابیدنام با داداشت افتادم؟ چشمامو فشردم. لعنت بهم..! لبخند مصنوعی زدم و گفتم: – توام زود بیا سرشو تکون داد. شب بخیر بلندی گفتم و سمت اتاق، پرواز کردم. وقتی دبیر ورقه هارو پخش کرد، با دیدن سوال ها رنگم پرید. با اینکه دیروز تقریبا خونده بودم درس رو، اما نمی فهمیدم چرا هیچی یادم نمیاد. اون از دیشب که تا صبح فکر به بهروز و حماقت هام خواب برام نذاشت، اینم از امروز.
پوفی کشیدم و به بچه ها نگاه کردم که هر کدوم، تو ورقه ش غرق بود و در حال نوشتن. به نیلو که دو میز اونور تر ازم نشسته بود نگاه کردم. خیلی زود سنگینی نگاهم رو حس کردو سرشو آورد بالا. لب زدم: – هیچی بلد نیستم. لبشو گزید. کمی مکث کرد و بعد ورقه شو گرفت بالا تا بتونم ببینم اما همون لحظه صدای خشمگین دبیر به گوشم خورد. – خانم زند و خانم ..! ورقه تونو بیارید بذارید اینجا و خودتون بفرمایید بیرون. نیلو حیرت زده گفت: – اما خانم سهیلی.. – بفرمایید بیرون. نگاه های خیره بچه ها اذیتم میکرد.ورقه رو کوبیدم روی میزش و از کلاس زدم بیرون. نیلو هم دنبالم اومد. پوفی کشید و گفت: – بدبخت شدیم تیدا، این تا آخر ترم مارو نندازه سهیلی نیست بی تفاوت گفتم …