دانلود رمان دیوانه ی رقاص از فاطمه مهراد کامل رایگان
ژانر رمان : عاشقانه، مافیایی، اجتماعی
تعداد صفحات : 3020
خلاصه رمان : همه صداش میزدن ویکتور، ولی اون آدمی نبود که زیر بار بره. اسمش کافی بود تا دل هر کی بلرزه. یه مرد یخزده، انگار هیچوقت بیماری توی سینهش نزده. سرد، بیرحم، تسلیمناپذیر. اما هیچکس فکر نمیکرد یه روز بیفته تو دام یه رقاص کوچولو با فرفری و لبخندهای شیطنتآمیز. دختری که فقط نیومده بود قر بده، اومده بود تا غول بیاحساس قصهها رو از پا دربیاره…
قسمتی از داستان رمان دیوانه ی رقاص
متاسفانه خواهش کنیم نمیرم کنار . با نگاه تیزش سر تا پام رو اسکن کرد . –چرا اون وقت؟ –چون باهات حال نمیکنم و ازت خوشم نمیاد . –وای وای نه که من من کشته مرده ی تو ام . و با یه دست هلم داد و وارد خونه شد . از موضعم پایین نیومدم و صدام انداختم پس سرم . –هوشههه . کجا مثل خر سرت انداختی پاین اومدی داخل؟ عصبی برگشت سمتم . –آخه جوجه یکی بزنمت با دیوار یکی شی؟ من واسه اومدن به خونه ی داداشام باید از تو اجازه بگیرم؟ –چه خبره اینجا؟ با شنیدن صدای تیز ویکتور ،جفتمون به سمتش برگشتیم . درسته از دستش دلخور بودم ،اما این دلیل نمیشد نتونم نیک رو به وسیله ویکتور بسوزونم . –این لاشخور از خونه ی من بیرون کن . نیک بهت زده به سمتم برگشت . –خونه ی تو؟ اون وقت تو سگ کی باشی؟ تو گلو خندیدم و با ناز به سمت ویکتور قدم برداشتم .
با آرامش دستم دور بازوش حلقه کردم و چشمای ویکتور از حدقه زدن بیرون . –مثل اینکه در جریان نیست نیک جونم . گیج نگاهش بین من و ویکتور چرخید . –چیو در جریان نیستم؟ لوس و نخودی خندیدم . –خلاصه من خیلی وقته همخونه ی ویکتورم دیگه . رابطمونم فراتر از رابطه ی دو تا همخونه اس . پس دد نتیجه اینجا علاوه بر ویکتور ،خونه ی منم محسوب میشه . منم اصلا دلم نمیخواد تو پات بزاری اینجا . چشمای نیک از بهت و حرص میپریدن . فکر نمیکرد این دفعه با ویکتور بچزونمش . عین گاو وحشی یهو به سمتم خیز برداشت . –توی نیم وجبی برای من زبون در اوردی؟ من خودم میکشمت… بیخیال نگاهش کردم و ویکتور تشر زد . –نیک عقب وایستا . نیک عصبی نگاهش کرد . –طرف این دختره ی خیابونی رو میگیری؟ با خشم لگد محکمی تو شکمش زدم . –خیابونی خودتی و هفت جد و آبادت مرتیکه ی الدنگ مفت خور .
برو همون قبرستونی که ازش اومدی… عربده ی نیک بلند شد . –من میکشمت دختره ی خیره سر . ولی قبل از اینکه بتونه بهم حمله ور شه ،شایان و احسان گرفتنش . –پاشو برو بیرون نیک . دنبال دردسر نباش . نیک نفس زنون نگاهش به ویکتور دوخت . –نمیخوای چیزی بهش؟ به ویکتور نگاه کردم. مشخص بود مونده بین دوراهی. من یا داداشش؟ کلافه دستی به گردنش کشید . –نیک برو . حرف میزنیم با هم . نیک بهت زده نگاهش کرد و من لبخند پیروزمندی زدم . –بای بای عزیزم . رسما دود از کله ی نیک بلند میشد . –چنان بلایی به سرت بیارم دختره ی سرتق . بیخیال بیلاخم رو به سمتش گرفتم . –برو فردا بیا بچه جون . نیک عصبی عقب گرد کرد و از خونه خارج شد و درو بهم کوبید . با رفتنش بلند زدم زیر خنده . سام خندون نگاهم کرد . –چرا اینقدر با نیک لجی تو؟ شونه ای بالا انداختم.
–بهش اعتماد ندارم. آدم عوضی و دو روییه….احسان به دیوار تکیه داد . –چی ازش دیدی؟ –هنوز چیز خاصی ندیدم . ولی به زودی دستش رو برای همتون رو میکنم . و دستم از دور بازوی ویکتور باز کردم . احسان متفکر سر تکون داد . –به نظرم بهتره بریم . همه خسته ان. یکم استراحت کنن . بقیه با این حرف احسان موافقت گردن و از جا بلند شدن . هانا آروم گونم بوسید . –شب بخیر عزیزم . سعی کن اصلا به چیزی فکر نکنی . خودت اصلا اذیت نکن . لبخند کمرنگی زدم و دستم پشت کمرش کشیدم . –باشه . من خوبم نگران نباش . شب تو ام بخیر . کم کم خونه خالی شد و من و ویکتور تنها شدیم . با خستگی کش و قوسی به بدنم دادم و به سمت اتاقم راه افتادم . –صبر کن شوکا . متعجب سر جام ایستادم و به سمتش برگشتم . –تو منو مسخره کردی؟ تک خنده ای کردم. –واسه چی؟ –جلوی نیک از حضور من استفاده میکنی.