دانلود رمان دژکوب از مدیا خجسته کامل رایگان
ژانر رمان : عاشقانه، انتقامی
تعداد صفحات : 455
خلاصه رمان : بهراد، مردی است که زخمهای کهنهی جانش را با پیمان مقدسی زنده نگه داشته؛ پیمانی که آتش انتقام را هر روز در دلش شعلهورتر میکند. سرنوشت بیرحمانه او را تا آستانهی سقوط میکشاند؛ جایی که آن سویش، چیزی جز تاریکی بیپایان انتظارش را نمیکشد. غافل از آنکه این تاریکی، همان روشنی روزهای دورش است؛ نوری که خاموش شده و جای خود را به شبی بیپایان سپرده است.
قسمتی از داستان رمان دژکوب
چشم های ژیلا در کسری از ثانیه پر از اشک شد مقابلش ایستاد و با صدایی لرزان های لیلا گفت: مهرداد قربانی خطای یکی دیگه شد نه من مهرداد با کسی کار نداشت. به پزشک بدبخت بود مثل من.. کسی که خبر نداشت با کی وصلت کرده و بعد اون همه سال تحصیلات خارجه گیر خانواده ای افتاده مهرداد تاوان لج بازی های بابا رو داد. فرق به قربانی مثل مهرداد خیلیه با ترمه ای که دونسته بردیش توی دهن شهر. من دیگه هیچ کاری برات نمیکنم. بهراد برامم مهم نیست واقعا میخوای اون دختر و کجای زندگیت بذاری دست از زندگی من بردار… سایت و بردار و برو. بهراد ناباور نگاهش کرد دردی که در تک به تک کلماتش بود، اشک هایی که قطره قطره زیر پایش میچکید حکایت امروز و دیروز نبود. انگار این زخم عفونی و دردناک از جای دیگری آب میخورد دیگر چیزی برای گفتن نداشت.
دستش را مشت کرد و آخرین جمله را گفت: نگفتم که درگیرت کنم نگفتم که برام پا پیش بذاری و گندمو بپوشونی.. فقط تو زندگیم یکبار خواستم از یکی به جز خودم کمک بگیرم به خاطر آینده ی اون دختر گناه خودخواهی رو گذاشتم کنار و اومدم از خصوصی ترین حریم زندگیم بهت گفتم ولی فهمیدم که مثل همیشه خودمم و خودم سوئیچش را از روی کانتر برداشت و بدون اینکه پشت سرش را نگاه کند از خانه بیرون رفت زانوهای ژیلا تا شد و نشست شانلی خوابالود سرش را بلند کرد و گفت: چی شد مامانی؟ سر دخترکش را محکم در آغوش گرفت و با گریه گفت: هیچی عزیزم بخواب بهزاد پشت در خانه کمی مکث کرد کار به جایی رسیده بود که دیگر از ورود به این خانه هم ترس داشت دستش را مشت کرد و چند بار آرام روی دیوار کنار در کوبید. کلید را داخل قفل چرخاند و داخل شد.
بوی غذا داخل بینی اش پیچید و او را ناخوداگاه به سمت آشپزخانه برد همانطور که بی صدا داخل شده بود، بی صدا پشت دیوار ایستاد و به ترمه نگاه کرد که غرق در فکر پشت میز کوچک آشپزخانه نشسته و لقمه در دستش خشک شده بود قلبش فشرده شد. این دختر برایش مثل مونا با امثال او نبود که راحت از کنار خطایش بگذرد. نفسی گرفت و از پشت سرش آرام گفت: سلام. ترمه جا خورد و لقمه از دستش افتاد بهراد نگاه کوتاهی به تابه ی کوچک و نیمروی داخلش انداخت و جلو رفت نایلون غذا را روی میز گذاشت و گفت: اونو نخور برات ماهیچه گرفتم ترمه بی توجه به او و نایلون غذا، از پشت میز بلند شد بهراد آنقدر نزدیک بود که سرشانه اش به بازوی او خورد نگاه بهراد روی شانه های ظریفش و موهای آزاد و صاف رویشان افتاد. غذاتو بخور بعد برو. ضعف میکنی ترمه با پشت دست کنارش زد و آرام گفت: میل ندارم.
تستش را گرفت و نایلون سیاه رنگ را از داخل نایلون غذا بیرون کشید. مقابل ترمه نگهش داشت. یه سری وسایل بهداشتیه بتادین و پد و ترمه که نگاه گله مندش را بالا آورد، حرفش را نیمه گذاشت و گفت: ترمه؟ مطمئنی خوبی؟ ترمه پوزخند زد. مهمه برات؟ میخوای باز شروع کنی؟ من قلدری میکنی؟ چرا کوتاه نمیای؟ حصار تنگ دست هایش رهایی یابد. ولت نمیکنم. تا وقتی ندونم توی اون مغز کوچیکت چی میگذره ولت نمیکنم. ترمه با حالت خاصی نگاهش کرد. فضای نیمه تاریک اشپز خانه هم از چیزی از برق خاص نگاه همیشگی و جذابش کم نمیکرد. سر کج کرد و پر از بغض گفت: وكيلت اومد و همه ی گفتنی ها رو گفت منم همه ی شنیدنی ها رو به عرضش رسوندم دیگه چیزی برای صحبت کردن نمونده بهراد بی اختیار دستش را جلو برد و موهای روی صورتش را کنار زد. با یک دست همچنان کمرش را سفت گرفته بود.