دانلود رمان دستان از فرشته تات شهدوست کامل رایگان
ژانر رمان : عاشقانه
تعداد صفحات : 846
خلاصه رمان : نوهی حاجی بودن، فقط یک اسم نیست… گاهی بهایی دارد به سنگینی تمام آبرویت. دستان سپهسالار، مرد محبوب محله، وقتی پای دلش در میان است، پا روی غرور و گذشته میگذارد. او با جانا دختری زخمی از گذشته و خشمگین از تقدیر ازدواج میکند. در نگاه جانا، دستان فقط دشمنیست دیگر از همان طایفهی نفرتانگیز… اما دستان آمده تا حامیاش باشد، نه حریفش. آمده تا با عشق مردانهاش، دل سرکش جانا را نرم کند. با اینکه همهچیز با یک “معامله” شروع شد، شاید پایانش چیزی باشد که هیچکس انتظارش را ندارد…
قسمتی از داستان رمان دستان
بری حاج خدابیامرز میدونسته سنت و اعتبار شو واسه کی به ارث بذاره… تازه رسیدی؟» دسته ی تیغ را کنار قیچی انداخت و پایش را روی پدال سطل زباله گذاشت پنبه را پرت کرد و سمت اتاق شست و شو رفت تازه نفس… از یه جروبحث حسابی شانسی کار به خون و خونریزی نرسید. انصافاً رفته بودم خلاصش کنم مرتیکه ی قرم پفو!» تکین با تعجب به کنسول تکیه داد. همان طور که دست هایش را روی سینه جمع میکرد پرسید قیاسی قالتاقو میگی؟! رفتی سراغش؟!» صدای دستان از همان اتاق میان شرشر آب به گوش تکین رسید حیف… حیف مامان با قسمش قبل رفتن دست و بالمو .بست والا مرتیکه رو له و لورده ش کرده بودم. دم خاله سمیرا گرم خون جلو چشماتو بگیره دیگه صغير و كبير سرت نمیشه ارزششو نداره به هوای حالگیری بیفتی زندان.
همان طور که صورتش را با حوله خشک میکرد میان درگاه ایستاد حوله را پایین آورد اخم هایش جمع بود: «پاترسه ش دادم. منتها آگه بترسه!» _قیاسی آدم درستی نیست داداش. حواستو جمع کن. خرش خیلی جاها میره اونقدر رذله که زنشو طلاق داد و فرستاد غربت تا خودش بمونه و کثافت کاری هاش از همچین شغالی باید حذر کرد؛ دستان آگاهانه سر تکان داد حوله را روی دسته ی صندلی انداخت و مقابل آینه ایستاد. شانه ی خودش را برداشت و به آرامی روی موهایش کشید. با همان زهرخندی که کنج لبش چسبیده بود می :گفت «میدونم چه جوری دهن شو سرویس کنم هیچ غلطی نمیتونه بکنه گوشیو دادم دستش… راستی شریک المال؟ شانه را پایین آورد و برگشت و به او نگاه کرد «فردا صبح واسه یه کار ضروری میرم کوهستان به سری هم به حاج کریم میزنم ممکنه تا شب کارم طول بکشه وقتی برگشتم، آمار می گیرم.
نبینم باز کرکره رو دادی پایین و رفتی پی اون دختره؟ جفت ابروهای تکین از تعجب بالا پرید کدوم دختره؟ ولمون كن داداش… حرف در نیار! من و دختر؟» چند وقتیه دست و دلت به کار نمی ره از من به تو نصیحت، زمونه جوری شده که اگه دوقرون ته جیبت نباشه هیچ دلداری واسه ت دلبری نمیکنه فکر نون باش که خربزه آبه این از اوناش نیست جون داداش دختر خوبیه. زیاد میری و میآی نفهمیدم دلت کدوم طرفی راه گم کرده کیه؟ شناسه؟» تکین به وضوح جا خورد توقع هر چیزی را داشت جز اینکه دستان اسم دختر مورد علاقه ی دوستش را بپرسد. عادت نداشت در زندگی خصوصی کسی سرک بکشد. دستان با دیدن حال و روز او سرش را طرفین تکان داد: «چنه؟ چرا عین شیر برنج را رفتی؟ با به سؤال آمپرت سوخت؟ هوی اخوی جلوی چشمان او بشکن زد.
تکین نفس عمیق کشید سرش پایین افتاد «راستش… هنوز نتونستم درست و حسابی باهاش حرف بزنم بدار مطمئن شم که همه چی راست و ریسته رو چشمم داداش حرفشم میزنیم. راستی گفتی حاج کریم… خبریه؟» دستان روی یکی از صندلی های پایه بلند مقابل پیشخوان نشست چرخی زد و ژستش شق ورق شد میرم» با معامله سوای بقیه این یکی حسابی چرب و چیلیه» با خود حاج کریم؟ اوکی کنم میگم بهت سودی چیزی خوابیده توش؟ – سود اونم چه سودی یه کم ریسکو که داره ولی می ارزه با اینکه میشناسمت و میدونم پاتو جای محکمی میذاری بازم فکرمو به هم ریختی گیر میر نباشه به وقت؟ ابرو بالا انداخت سمت میز مایل شد و روی موهایش دست کشید از مادر زاده نشده کسی بتونه دستان روگیر بندازه حواسم هست تکین کمی نگاهش کرد روی لبخند بی موقعی که کنج لبش جای میگرفت.