دانلود رمان دریاب مرا که شکسته ام از اقلیما کامل رایگان
ژانر رمان : عاشقانه
تعداد صفحات : 378
خلاصه رمان : همه کسایی که سرور رو میشناسن میدونن که اون فقط به خاطر پول با سیاوش، که سی سال از خودش بزرگتر بود، ازدواج کرد. ولی با وجود زندگی لوکس و مرفه، سرور بهش خیانت میکنه. وقتی سیاوش ناگهان میمیره و پسرخواندهش اتابک برمیگرده، سرور مجبور میشه با کارهایی که کرده روبهرو بشه. اما یه راز هم وجود داره؛ رازی که ثابت میکنه هیچکس اونطور که نشون میده، نیست. و این تازه اول داستانه…
قسمتی از داستان رمان دریاب مرا که شکسته ام
– مریضی؟ سکوت کرد و سکوت و سکوت… تنها به ریتم نفس های گوش سپرد. سعی کرد ریتم نفس هایش را حفظ کند. اینگونه میتوانست هرگاه دل تنگ آغوش او میشد، ریتم نفس هایش را یادآور شود. – دیگه زنگ نزنیا، دفعه بعد گوشی رو میدم پسرم جواب بده. او گفت و قلب بیپناه سرور را بیچارهتر کرد. گفت و سرور درمانده شد. تلفنش که قطع شد، آن را مقابل چشمانش گرفت. خیره به نام مخاطبش بود. سد مقاومتش شکست، بغض تبدیل به هق هق شد و هق هق تبدیل به اشک و اشک تبدیل به دریا… – مامان! سرور دخترکش را میخواست. دلش میخواست مانند تمام شب هایی که سیاوش، روح او را زخمی رها میکرد و میخوابید، به اتاق بیتا پناه ببرد، او را درآغوش بکشد، عطر موهایش را به ریه بکشد و بداند کسی را در این دنیا دارد، هرچقدر هم که خودخواهانه به نظر میرسید، پناه او، دخترک دوازده ساله اش بود.
بیحواس تا خانه راند. نه حوصله ی خانم بزرگ را داشت و نه حتی ریش سفیدی های خاندایی را و ماشین را در کوچه پارک کرد. حتی حوصله نداشت آن را داخل حیاط ببرد. بیتعادل از کنار آلاچیق کوچک حیاط گذشت. در را گشود و وارد شد. خانه ساکت بود و این خوب بود. این یعنی سیاه نمایی های خانمبزرگ حاصلی نداشت. آرام به راه افتاد، انگار که روحش به اتاق بیتا پرواز میکرد و تنش را دنبال خودش میکشاند. روح بیچاره اش، حالا حالاها از زندان این تن رها نمیشد. در اتاق بیتا را آرام گشود. در اتاقش نبود! پلک زد تا به خودش مسلط شود. شاید در آشپزخانه بود، پیش میامد که شب ها گرسنه اش شود. پله ها را دوباره پایین رفت. پیش از آن که به آشپزخانه برسد صدا زد: بیتا؟ صدایی نیامد. آشپزخانه هم تاریک و خالی بود. دوباره صدا زد، اینبار بلندتر: بیتا! پاسخی نیامد… کمی فکر کرد. شاید در اتاق اتابک باشد.
تن خسته اش را از پله ها بالا کشاند. در اتاق اتابک را بدون در زدن گشود. آنجا هم خالی بود! در را بست و به آن تکیه زد. حس میکرد پاهایش توان وزنش را ندارند. سر خورد و روی زمین افتاد. پلک هایش را بهم فشرد تا تمرکز از دست رفته اش را بدست آورد. تلفنش را از جیبش بیرون کشید. شماره ها را بالا و پایین کرد و روی اتابک نگه داشت. یک بوق… دو بوق… چهار بوق… – بله؟ هراسان کلمات را پشت سرهم چید: الو اتابک، بیتا کجاست چرا خونه نیست؟ نیومدید هنوز؟ اتابک که سکوت کرد، قلب سرور یک تپش را جا انداخت. هراسان گفت: چیزی شده؟ بیتا خوبه؟ جون بکن دیگه! اتابک تصمیم نداشت قفل دهانش را بشکاند. سرور عصبی فریاد زد: اتابک! بالاخره دهان گشود، با بیمیلی پاسخ داد: خوبه بیتا، بیمارستانیم ما. سرور دوباره داشت گریه اش میگرفت. – توروخدا اتابک، بیتا خوبه؟ اتابک دلش سوخت. چیزی از سرور مغرور روزهای اول نمانده بود.
سعی کرد لحنش آرام باشد تا او کمی آرام شود: بیتا خوبه، کسی خونه نبود مجبور شدم با خودم بیارمش. حال خانم بزرگ بد شده اومدیم بیمارستان. سرور پلک هایش را بست و نفسش را بیرون فرستاد. احساس میکرد وزنه ی صد کیلویی از روی شانه هایش برداشته اند. بالاخره کمی آرامش حس کرد. – چش شده؟ اتابک از آن سمت لبتر کرد. خیره به خانم بزرگی که پشت سرهم از سرور مینالید و خاندایی را پر میکرد گفت: فشارش بالا بود، دستش رو هم گچ بستن. خودت بیا ببین… سرور متعجب زمزمه کرد: دستش و چرا… اتابک بیتوجه به او، دوباره به خانم بزرگ نگاه کرد. خودش را دید، آن شبی که حرف های خانم بزرگ را شنید و سرور برای آرام کردنش دنبال او رفت. آرام گفت: سرور؟ سرور آرامتر پاسخ داد: بله؟ – موقعی که اومدی، لباس آهنیت رو بپوش. سپس تلفن را قطع کرد و سرور بهت زده را به حال خودش رها کرد.