دانلود رمان دروازه جهنم از پونه سعیدی کامل رایگان
ژانر رمان : عاشقانه، تخیلی، ترسناک، ماجراجویی، انتقامی، فانتزی
تعداد صفحات : 31
خلاصه رمان : من سالها تنهایي رو انتخاب کردم تا نه باعثِ مرگ کسی باشم و نه بانیِ عذابِ بشریت …. ترجیح دادم تنهایی عذاب بکشم و شومی سرنوشتم رو به دوش بکشم، اما همیشه عذاب راه جدیدی برای رسیدن بهت پیدا میکنه!
توجه: این رمانِ کوتاه، در واقع یه اسپِینآف[Spin_off] از رمان کوازار هست ک مربوط به وقایع قبل از ماجرای سهگانه کوازاره!!
قسمتی از داستان رمان دروازه جهنم
کارم رو شروع کردم تنها چیزی که باعث میشه ادامه بدم همین امیدم به رهائیه… رهائی که حتی برای من میتونه مرگ باشه گاهی حتی مرگ هم از اسارت بهتره، مخصوصا که برای اسارتت پایانی نباشه. چنان غرق کار شدم که نفهمیدم زمان چطور گذشت با صدای زنگ در از پشت سیستم بلند شدم به ساعت نگاه کردم، از ۱۱ گذشته بود مسلما باز آرزو بود نمیدونم چرا هر چقدر طردش میکنم دور نمیشه سخت ترین کار دنیا برای من نگاه کردن تو چشم های پر از زندگی آرزو و ناراحت کردنشه اما نمیخوام به مرگ دیگه ببینم. با عصبانیت به طبقه بالا برگشتم به سمت در رفتم و بی حوصله در رو باز کردم با همون لبخند شیرین و چشم های براق گفت: «مرسی فرزاد از کجا میدونستی من عاشق رز سفیدم!؟
با این حرف دست گل رز سفیدی که تو دستش بود رو بالا تر آورد و نفس کشید نگاهم روی کارت روی گل نشست خط اون عوضی بود که نوشته بود تقدیم به آرزوی من. خونم به جوش اومد سال ها بود نقطه ضعفی به دستش نداده بودم و اون فقط دنبال یه فرصت بود حالا با پیدا شدن آرزو هر کاری میکرد تا بهش دل ببندم تا دوباره تو دامش بیفتم تا باز با استفاده از یک دختر منو مجبور به تن دادن به خواسته هاش کنه هرچند الان هم زیر قدرت و اجبارش بودم اما براش کافی نبود. به زور لبخند زدم و گفتم خواهش میکنم… به پدر سلام برسون. این رو گفتم و بدون توجه به چشم های پر شور و لبخند شیرینش سریع در رو بستم. در رو بستم تا خطائی نکنم تا دوباره غرق عطر موها و لطافت وجود به انسان آسیب پذیر نشم
تا دوباره تمام درد این سال ها رو با هم آغوشی یک موجود فانی برای لحظه ای فراموش نکنم. نفسم رو کلافه بیرون دادم آرزو حقش به مرگ دردناک نیست. به این فکر خودم سر تکون دادم و برگشتم سمت سالن… اما با دیدنش خشک شدم. عوضى لعنتی… حجم تنفرم بهش تو وجودم جا نمیشد. رو کاناپه نشسته بود در هیبت انسانی بود، لبخند دندون نمایی تحویلم داد و گفت: «چه تلاش حقیرانه ای فرزاد…. مثلا میخوای بگی اون دختر برات مهم نیست! واقع؟ چرا خودت رو عذاب میدی؟» نگاهم رو ازش گرفتم و گفتم نمیخوام بگم مهم نیست! واقعا برام مهم نیست!» به سمت پله ها برگشتم تا بی تفاوت برگردم پائین. اما بلند شد و گفت: «یعنی همین الان جونش رو بگیرم تو مشکلی نداری؟»