دانلود رمان دردسر شیرین من از نگین مرزبانی کامل رایگان
ژانر رمان : عاشقانه
تعداد صفحات : 555
خلاصه رمان : لیوان آب را برداشتم و باقیمانده اش را محکم به صورتش پاشیدم که یکه خورده در جایش مات ایستاده. با حرص لب زدم: – پس تو ُدمت رو از زیر پای من بردار! خواستم از کنارش رد بشوم که سمتم خیز برداشت و همزمان گفت: – می کشمت! از حرکت ناگهانیاش جیغ خفه ای کشیدم و پا به فرار گذاشتم. از بس هول بودم متوجه میز نشدم و با برخوردم با آن، گلدان از رویش افتاد و شکست و گل های رز آبی کف سالن افتاد. بهت زده دستم را جلوی دهانم گرفتم. این را کجای دلم بگذارم؟ پولش را چه گونه فراهم کنم، من که هنوز حقوق نگرفتم! با صدای ناهید خانم استرس و اضطرابم بیشتر شد.
قسمتی از داستان رمان دردسر شیرین من
بدشانسی مگر شاخ و ُدم داشت؟ من به معنای واقعی کلمه بدشانس بودم! با آن کفش های پاشنه بلندش سمتمان آمد و جلوی گل های رز ایستاد. – این گلدون مورد علاقه ام بود. با عصبانیت در چشم هایم خیره شد و باعث شد نگاهم را بدزدم. – کی این کار رو کرد؟ چه میگفتم؟ میگفتم به خاطر یک لحظه هواس پرتی من این گونه شد، آن وقت دیگر جایی در این خانه داشتم؟ – من این کار رو کردم مامان. از شنیدن صدایش آن هم درست در کنارم و حرفی که زده بود، نگاه پر از عجز و التماسم را به او دوختم اما بی توجه به من ادامه داد: – از قصد نکردم، اتفاقی بود. دندان قریچه ای کرد. – حرف هات رو باور ندارم آرسام. داری پشت یه کُل َفت رو می گیری؟ شرمگین سر به زیر انداختم. – من پشت هیچ کس رو نگرفتم. فقط نمی خوام کسی دیگه رو به جای من تنبیه کنی، چون من مقصر بودم.
ناهید خانم بدون جواب دادن و با حرص از ما دور شد و به طبقه ی بالا رفت. با این حساب یک تشکر از آرسام بدهکار بودم. – ممنون که ازم حمایت کردی. با خنده بینیام را کشید. – قابل نداشت. این کی پسرخاله شد که من نفهمیدم؟ صورتم از تماس با دستش، گُر گرفته بود. مات ایستاده و خیره به جای خالیاش بودم، بی اختیار دستم را روی بینیام قرار دادم. چگونه این قدر راحت صورتم را لمس کرده بود؟ هوا تاریک شده بود و منتظر بودم تا ساعت کاری تمام شود و زودتر به خانه برگردم. دلم عجیب هوای آن اتاق کوچک و دلنشین را داشت. از خستگی دیگر توانی نداشتم، شک ندارم نرسیده به بالشت خوابم می برد. بعد از آن اتفاق و شکستن گلدان دیگر با هیچ کدامشان روبه رو نشده بودم. همین که از آدم های این خانه دور باشم، برایم کافیست! – می خوای زنگ بزنم آژانس؟ دستم را از زیر چانه ام برداشتم و مخالفت کردم.
– نه لازم نیست، خودم میرم. – آخه این وقت شب؟ لبخند اطمینان بخشی زدم و گونه اش را بوسیدم. – چیزی نمیشه، خیالت راحت. نگرانی را در چشم هایش می توانستم ببینم اما مخالفت نکرد. گفتن شب بخیر بیرون رفتم و نفس عمیقی از هوای خنک شده تابستان را به ریه کشیدم. کوچه خلوت بود و خوف به دلم انداخت، به غلط کردن افتاده بودم اما چارهای نبود. پولمان به این نمی رسید که دربست بگیرم و این مسیر طولانی را طی کنم، حداقل تاکسی گرفتن بهتر بود. قدم هایم پر استرس و لرزان بود. حس می کردم کسی میان آن تاریکی تعقیبم می کند. نگاهی به کوچه که با چراغ روشن شده بود انداختم، حدسم درست بود. یک مرد سیاه پوش با کلاهی که روی سرش گذاشته و صورتش را پنهان کرده بود، نزدیکم می آمد. به قدم هایم سرعت بخشیدم تا بلکه زودتر آن کوچه را طی کنم و به خیابان اصلی برسم.
اما نمی دانم راه طولانی می شد یا پاهایم از ترس توان یاری نمی داد. یک بار دیگر به عقب نگاه کردم که شاید راهش را سمت جای دیگر کج کرده اما زهی خیال باطل! نمی دانم چه شد که با برخوردم با شخصی که مقابلم بود، تعادلم را از دست دادم و تقریبا بغلش افتادم. هول شده عقب کشیدم و با دیدن دو پسر جوان که از تیپ و قیافه هاشان می شد حدس زد از آن دسته پسر های هیز هستن، خشکم زد. با عجله خواستم رد بشوم که سد راهم شد. – کجا با این عجله؟ صدایش همانند پتک بر فرق سرم می کوبید و لرزه به اندامم می انداخت. نگاهی به رفیقش انداخت. – ببین نصف شبی چی گیرمون اومد؟ هر دو خندیدن و من بیشتر از قبل به خود لرزیدم. باید کاری می کردم، این گونه منتظر ماندن و دست روی دست گذاشتن بی فایده بود. باید فرار می کردم. تمام توانم را در پاهایم ریختم و خواستم از کنارش رد شوم.