دانلود رمان دخترک از نرگس صرافیان طوفان کامل رایگان
ژانر رمان : عاشقانه
تعداد صفحات : 557
خلاصه رمان : دلم برای اون دختر کوچولوی توی وجودم تنگ شده… همونی که با یه لواشک یا یه عروسک کوچیک کلی ذوق میکرد، همونی که تنها دغدغهش این بود که لاک چه رنگی بزنه! یه دختربچهی خندون با یه نگاه شیرین که با دیدنش حالِ آدم خوب میشد… راه رفتنش هم پر از سادگی و لطافت بود. گاهی این همه قوی بودن، خستهم میکنه… دلم میخواد برگردم به همون روزا، همون دختر نازکی که با یه جمله دلش میلرزید، ولی شکستش رو نمیگفت، فقط توی سکوت بغض میکرد و اشکاش… آروم و بیصدا، دنیارو به هم میریخت.
قسمتی از داستان رمان دخترک
شادی:آوا تو هم امشب پیش ما بمون طاها:راست میگه آوا نمیشه تو رو تنها گذاشت _دیوونه نشین برین سر خونه زندگیتون من حواسم هست پوزخند متین رو که نزدیکمون بود رو دیدم حتما با خودش میگفت دیدم چجوری حواست هست شادی:پس مواظب خودت باش درو هم قفل کن _باشه شادی نگران من نباش بعد خداحافظی ازشون و بدرقه کردنشون به خونه هرکی سوار ماشین شد تابره خونش متین بدون اینکه نگام کنه گفت:من میرسونمت _نیازی نیست با تاکسی میرم بااخم نگام کرد وبا تحکم گفت:گفتم میرسونمت سوار شو بعد رو به مامانش گفت:مامان شما با متینا برین من آوا رو میرسونم و میام خاله مریم:باشه پسرم…خداحافظ آوا جان _خداحافظ خاله متینا:خداحافظ آوا _خداحافظ سوار ماشینش شدم و حرکت کرد.ا _خوشم نمیاد بهم زور میگی اگه سوار شدم واسه این بود که حوصله بحث جدید رو نداشتم.
متین:زور نگم حرف گوش کردن بلدی؟ _لازم نیست اینقدر خودتو درگیر زندگی من کنی سریع سرشو برگردوند و نگام کرد باز از نگاش هیچی نفهمیدم نگاشو ازم گرفت وگفت:باشه ببخشید که دخالت کردم ناراحت شد…کاملا مشخص بود ولی من که حرف بدی نزده بودم نمیخواستم خودشو درگیر زندگی من کنه…نمیخواستم با داوود درگیر بشه…نمیخواستم بلایی سرش بیاد اونم بخاطر من…فقط همین دیگه حرفی نزدم…حرفی نزد…جلوی خونه نگه داشت و بدون اینکه نگام کنه سرد و خشک گفت: شب بخیر _شب بخیر از ماشین پیاده شدم و بعد بستن در اونم گاز داد و رفت سرمو تکیه دادم به در…خسته بودم اونم خیلی …نه فقط خستگی جسمی بلکه روحمم خسته بود…خسته از این ماجراهای تکراری…خسته از ترس اینکه داوود بخاطر من بلایی سر کسی بیاره…دلم آرامش میخواست…آرامشی که هیچ جای این دنیا پیدا نمیشد.
چرا تموم نمیشه این کابوس؟چرا نمیمیرم که راحت شم؟ چرا مجبورم که ادامه بدم این زندگی رو؟ حداقلش خیالم از این بابت راحت بود که شادی خوشبخت بود یه بار سنگینی از روی دوشم برداشته شده بود تونسته بودم امانتی،آدمایی که یه روزی نجاتم داده بودن و از پدر و مادر خودم بیشتر برام پدر و مادر بودن، رو بسپارم دست یه آدم مطمئن رفتم بالا و بعد گرفتن دوش و خوردن یه قرص آرامبخش روی تخت دراز کشیدم کاش میشد خوابید و دیگه بیدار نشد…ا دو هفته ای از اون شب میگذشت. برخلاف چیزی که انتظارشو داشتم خیلی روزای ساکت و آرومی بود نه خبری از داوود بود نه متین…طاها و شادی ماه عسلشون رو گذاشته بودن واسه بعد جداشدن من از داوود اومده بودم بیمارستان…مادر خانم احمدی منشی شرکت مریض شده بود و امروز عمل داشت وقتی رسیدم اونجا دیدم که خانم احمدی با یه نفر داره صحبت میکنه.
خانم احمدی:خانم شما کارای عملش رو انجام بدین من قول میدم واریز کنم پول رو خانوم:نمیشه خانوم تا با صندوق حساب نکنین نمیتونیم بیمارتون رو اینجا بستری کنیم چه برسه به اینکه بخوایم عملش کنیم خودمو بهشون نشون دادم خانم احمدی: خانم سلطانی؟شما اینجا چیکار میکنین؟ _اومدم ببینم حال مادرت چطوره؟ خانم احمدی:خوبه بهترم میشه ان شاءالله _کم و کسری بود بگو حتما خانم احمدی:چشم ممنون که تشریف آوردین _خواهش میکنم من دیگه برم شرکت کلی کار دارم خانم احمدی:بازم ممنون لطف کردین _خداحافظ خانم احمدی:خدانگهدار ازش جدا شدم و بعد دور شدن از دیدرسش راهمو به سمت صندوق بیمارستان کج کردم بعد پرداخت کل هزینه عمل و بیمارستان از اونجا اومدم بیرون خواستم از بیمارستان خارج بشم که نازلی:آوا؟ برگشتم سمت نازلی که داشت صدام میکرد.