دانلود رمان دالان بهشت از نازی صفوی کامل رایگان
ژانر رمان : عاشقانه
تعداد صفحات : 505
خلاصه رمان : مهناز، دختری ۱۶ ساله و پر از شور و رؤیا، دل به پسری همسایه به نام محمد میبندد. عشقشان جوانه میزند و آنقدر جدی میشود که خیلی زود به ازدواج میرسند. اما ناپختگی، سوءتفاهم و ترس از دست دادن، کمکم جای عشق را میگیرد. مهناز که دلنگران رقیبی خیالیست، با لجبازیهای پیدرپی رابطه را به مرز فروپاشی میکشاند…
قسمتی از داستان رمان دالان بهشت
صدای زنگ در حرفشان را نیمه تمام گذاشت. من که آن سال به زور مادرم و خانم جون و به عشق همراهی زری رفته بودم کلاس خیاطی، داشتم با سجاف یقه ی لباسی که از بعد از ظهر وقتم را گرفته بود کلنجار می رفتم. از صدای مادرم که می گفت هول نشین خانم جون، نامحرم نیست، محترم خانم هستن فهمیدم رماد زری آمده. خانم جون با صدای بلند گفت: »به به، چه عجب، بابا همه وقتی مادرشوهر می شن این قدر سایه شون سنگین می شه؟ محتر خانم با خنده گفت: نه به خدا خانم جون، کم سعادتیه و مریضی و گرفتاری. خانم جون جواب داد خدا نکنه، گرفتاری و مریضی باشه، ما خواهون یخوش شماییم، خوش باشین به ما هم سر نزدین عیبی نداره.
و خلاصه صحبت به احوال پرسی های معمولی کشیده شد. من همچنان دستپاچه سعی داشتم هر طوری هست سجاف یقه را به زور کوک هم شده برگردانم توی لباس و به بهانه ی جادکمه زدن سراغ زری بروم که یکدفعه با شنیدن صدای محترم انمخ که گفت: راستش خانم جون اگر اجازه بدین برای امر خیر خدمت «رسیدم خشکم زد، ضربان قلبم آن قدر تند شد که به سختی می توانستم حرف هایشان را بشنوم. احساس می کردم الان صدای قلبم را توی حیاط همه می شنوند. بیش تر از سر و صدای توپ بازی بی موقع علی برادر کوچکم که مثل خروس بی محل تو حیاط سر و صدا راه انداخته بود حرصم گرفته بود. صورتم داغ شده بود و نمی فهمیدم از خوشحالی است یا خجالت و شاید هم هر دو.
هزارجور فکر و سوال یکدفعه به مغزم هجوم آورده بود و من گیج توی دریای سوال ها غوطه می خوردم. یعنی محترم خانم می خواهد از من خواستگاری کند؟! برای کی؟! شاید پسر خواهرش! شاید از طرف کس دیگر و شاید… یک دفعه از فکر این که شاید هم برای پسر خودش… . دلم هری ریخت. فکر این که عروس خانواده ی زری باشم و دیگر از بهترین دوستم جدا نشوم، فکر این که عروس خانواده کاشانی بشوم و محترم مخان که این قدر دوستش داشتم مادر شوهرم بشود و… ولی همین که یاد خود محمد افتادم، یاد چهره ی جدی و سختگیری هایش و این که زری توی برادرهایش فقط از او خیلی حساب می برد ترس برم داشت. در خانواده ی زری همه برای من آشنا بودند، غیر از محمد.
حاج آقا و محترم خانم نآ قدر مهربان و صمیمی بودند که توی خانه شان اصلا احساس غریبی و مهمان بودن نداشتم. فاطمه خانم خواهر بزرگ زری و شوهرش آقا رضا، برادر بزرگش آقا مهدی و حتی عروس تازه شان الهه و برادر کوچکش مرتضی که تقریبا هم سن و سال خود ما، یعنی یک سال و نیم از من زری بزرگتر بود، همه به چشم من مثل برادر و خواهر های خودم بودند. فقط محمد بود که هر وقت می دیدمش دستپاچه می شدم. آن هم از بس زری می گفت: محمد بدش می آد آدم حرف های بی خودی بزند یا بی خودی و زیاد بخنده، می گه دختر، باید خانم باشه و متین نه سر به هوا و جلف، باید رفتارش طوری باشه که همه مجبور بشن بهش احترام بگذارن و… توی این فکرها بودم که با صدای چشم حتماً، من امشب به حاج آقا میگم و تشکر و خداحافظی محترم خانم به خودم آمدم.