دانلود رمان خناس پرست از ستاره اکبری کامل رایگان
ژانر رمان : عاشقانه، جنایی، انتقامی
تعداد صفحات : 1089
خلاصه رمان : در جهان قصهها، شیاطین عاشق نمیشوند. سرخیِ عشق در سیاهی مطلق جایی ندارد؛ پس حق عاشقی را در دل دفع میکنند.
“تو” یکتنه معادلات جهان را برهم ریختی.
تو… همانی که در ذهن آدمیان گشودی. گرچه من پلیدم، اما تو خود خناسی و من… در درگاه تو فرشتهام. فرشتهای که گیاه عشقِ خناس را در دل میکارد. فرشتهای که عروسِ تک خناس جهان میشود. در یک جمله، من برای خدایم بندگی نکردم اما، تو را… خناس را… با تمام وجود پرستیدم.
آری! من خناس پرستم.
قسمتی از داستان رمان خناس پرست
گوشم رو خاروندم و بدون اینکه بذارم حرفی بزنه، پرده رو انداختم. کنار آوا ایستادم و جعبهها رو دستش دادم. -به نهان بگو بره بقیه جعبه ها رو بیاره، من نمیرم. لبم رو گاز گرفتم و دوباره به آشپزخونه پناه بردم. کمی که گذشت، خبر دادن عروس و داماد دارن میان داخل. صدای هلهله و جیغ و داد دخترها بلند شد. دانیال با صورتی خندون کنار سودا ایستاده بود. با پوشیدن مانتوم، سمشتون رفتم و سودا رو بغل کردم. دو طرفه صورتش رو بوسیدم و لبخندی به دانیال زدم. -باورم نمیشه انقدر میاین بهم! پیر شین به پای هم…
عقب کشیدم. دقیقاً کنار دانیار ایستادم. صدام زد: -ستاره؟ قند توی دلم آب شد و قلبم ضربان گرفت. نگاهش کردم. -وهکو مانگ اَدروشِی(!مثلِ ماه میدرخشی)! نگاه سردرگمم رو ازش گرفتم. ضربان قلبم رو توی مغزم حس میکردم. دلم میخواست داد بزنم ” دوریت بد قلبمو جر دادهها” ! نگاهش کردم. چند ثانیه کوتاه… -وقتی چایی میخوردی و نصفشو میذاشتی توی لیوان میموند؛ وقتی سیگار میکشیدی و تهشو تو لیوان مینداختی… چند لحظه به صورتم خیره موند. اخمی بهش کردم و ادامه دادم:
-همیشه همه چیت نصفه بوده… حرفات، نگاهت، خندهت، دوست داشتنت! دستش رو بین دستم جا داد و کمی سمت خودش کشیدتم. -اوضاع بده بدون تو!
***
چشم و ابرویی بالا انداختم و مسخرهش کردم و نامحسوس دستم رو از توی دستش بیرون کشیدم. -ایضیم بیدی بیدین تی! وقتی قلبم دستت بود بهش فکر کرده بودی؟ با اخمی که روی صورت مهرسام بود؛ از دانیار فاصله گرفتم و سمتش رفتم. فکر کنم زیادی بهش نزدیک شده بودم… مهرسام کنارم جاگیر شد و پوفی کشید. -نرو پیشش. یادت رفته دیشب داشتن میکشتنت؟ اون مرد برات ممنوعه! دیگه نمیخوام کمکت کنم برای رسیدن به اون! لبهام آویزون شد. خوب میدونستم پندار کثافت اون آدمها رو فرستاده بود برای کشتن من. اونم تو عروسی پسرش! لحظهای چهرهی خندونش شب عروسی از جلوی چشمهام کنار نمیرفت. کنار دانیال ایستاده بود و لبخند روی لب داشت. کاش عروسی پسرش رو نمیدید؛ مثل بابای من که عروسی دخترهاش براش حسرت شده بود.