دانلود رمان خلسه از م.ابهام کامل رایگان
ژانر رمان : عاشقانه، اجتماعی
تعداد صفحات : 2039
خلاصه رمان : “خلسه” روایتی از زیبایی عشق اول است. مارال دختر سرکش خان که در ۱۷ سالگی عاشق معراج سرد و مغرور میشود ولی او را گم میکند و سالها بعد روزی دوباره او را میبیند و …
قسمتی از داستان رمان خلسه
تازه از فرودگاه به خانه رسیده بودم که یسنا دختر کوچک مبینا دوان دوان به استقبالم آمد و خودش را به آغوشم پرت کرد. خیلی دوستش داشتم و وقتی بدنیا آمد خواستم اسمش را مارال بگذاریم. مارالی که از دست داده بودمش همیشه در ذهنم بود و اسمش هم برایم عزیز بود. مبینا قبول کرد چون مارال را دوست داشت ولی مادرم اخم کرد و گفت چرا باید اسم دشمنمان را روی بچه مان بگذاریم، و قبول نکرد. مبینا آمد و دستان دخترش را از گردن من باز کرد و کلاهم را از دستم گرفت. _قربون داداش خوشتیپم بشم که بعد اینهمه سال هنوزم که با لباس خلبانی میبینمش دلم ضعف میره.
_زبون نریز دختر، بچتو جدا کن ازم، برم لباسمو عوض کنم. یسنا را که مثل کوآلا به من چسبیده بود کشید برد و من به آشپزخانه رفتم تا اول مادرم را ببینم و بعد دوش بگیرم. بعد از اینکه شروع به کار خلبانی کردم وضع مالی ام روز به روز بهتر شد و از خانه ای که مشترکا با دایی حسن گرفته بودیم جدا شدیم و خانه ی خوبی که آرزوی مادرم و مبینا بود خریدم. وقتی مبینا ازدواج کرد و رفت مادرم اصرارهایش را برای ازدواج من شروع کرد و هر دختری از فامیل و آشنا را برای من کاندید کرد. ولی من فقط در فکر پرواز بودم و میخواستم بیشتر عمرم را در آسمان باشم، نمی خواستم قید و بندی روی زمین نگهم بدارد.
به مادرم گفتم به این زودی ها قصد ازدواج ندارم و رهایم کند. ولی فایده ای نداشت و هر بار روی دختری فوکوس میکرد و مدت ها از خوبی هایش برایم میگفت و قرار خواستگاری میگذاشت. قرارهایی که من به هیچ کدامشان نرفتم و غر زدن های مادرم را به جان خریدم. موقع خوردن غذا رو به مبینا گفتم _راستی تبریز که بودم مارال رو دیدم چشمان مبینا از خوشحالی برق زد و غذا پرید به گلوی مادرم و به سرفه افتاد! _وای داداش جدی میگی؟ کجا دیدیش؟ لیوان آبی مقابل مادرم گذاشتم و از چشمان خشمگینش نگاه گرفتم. _تو یه کافه دیدمش _چطور بود؟ خیلی عوض شده؟