دانلود رمان خفقان از آسیه احمدی کامل رایگان
ژانر رمان : عاشقانه، انتقامی، ازدواج اجباری
تعداد صفحات : 3035
خلاصه رمان :
دو روز تا عروسیام مانده و من باردارم!
عروسی که حتی نمیداند پدر فرزندش کیست…؟
دستم را روی یک ظالم میگذارم، ظالمی که…
قسمتی از داستان رمان خفقان
با صدای تک زنگی که ندا انداخت کیفم را برداشتم و به سرعت جلوی در کفش های پاشنه ده سانتی هم را پوشیدم این هم یکی از بی عدالتی هایی بود که خدا در حقم روا داشته است. قد ۱۵۹سانتی که من را مجبور به پوشیدن کفش های پاشنه بلند میکرد اصلاا کجای این زندگی با من به عدالت رفتار شده بود. مقابل آینه قدی که کنار در بود ایستادم نگاهی به خودم انداختم همه چیز عالی بود البته هر چیزی که من خودم ترتیبش را میدادم. از صورتم که با آرایش بی نقصی تمام نقص هایش را پوشانده بودم و لباس قرمزی که به تنم خوش نشسته بود تا موهایم را که به کمک کراتین و اسپری درخشان کننده صاف و براق شده بود و کفش های پاشنه ۱۰سانتی مشکی ام، اگر جز این کفش براق مشکی، کفش پاشنه بلند تری داشتم
حتماا آن را انتخاب میکردم اما در حال حاضر نبود و به همین ها رضایت دادم. با صدای زنگ موبایلم بیخیال آنالیز خودم شدم و در را باز کردم و سرکی به راهرو و پله ها انداختم وقتی از نبود هیچ موجود دو پایی در پله ها مطمئن شدن پا از خانه بیرون گذاشتم با آرام ترین حالتی که در خودم میدیدم پا به بیرون گذاشتم. این نفرت انگیز ترین کاری بود که از انجام دادنش به سطوح می آمدم اما راهی جز آن پیش رو نداشتم در عوض برای حس قهوهای که به من دست داد قسم خوردم زمان برگشت تلافی کنم وقتی پایین رسیدم و در را باز کردم دوباره گوشی زنگ خورد مطمئن بودم اگر خودم را هر چه زودتر به این سلیطه نمی رساندم بدون من می رفت پس قدم های سریع ام را سریعتر برداشتم به خاطر عصبانیت و خشمی که در خودم حس کردم
لبه های مانتوم را جلو نکشیدم تا لباس قرمزم هیکلم را به نمایش بگذارد. ندا که من را دید دست روی بوق ابوطیاره اش گذاشت. همان یکی دو نفری که در کوچه حضور داشتن را متوجه من کرد و صحنه فول اچ دی که از خودم عرضه کردم را نشان داد. که از این دو نفر یکی از خانم زیادی با ایمان و با خدا و با حجب و حیای این محل بود و من مانده بودم چطور با آن صورت ترسناکش با خدا راز و نیاز می کند خدا خوفش نمیگیرد؟! از کنارش گذشتم به اخم چشم غره اش لبخند دلربایی زدم از همان هایی که رادمان میگفت زیادی خوردنیست. نفر بعدی آقا اسماعیل سوپری سر کوچه بود که او هم ساکن کوچه ما و همسایه دیوار به دیوار خانه ما بود اما عکس العمل او باعث شد شال رها شده ام را جمع کنم و لبه های مانتو ام را جلو بکشم.
نگاه اش نه اخم داشت نه حرف بدی چون این عکس العمل ها روی من نتیجه معکوس داشت و من را نسبت به کاری که در حال انجامش بودم حریص تر می کرد. با نزدیک شدنم لبخندی زد و سری برایم تکان داد و همین باعث شد علاوه بر جمع و جور کردن خودم سلام کنم و او با محبت و نگاه به زیر افتاده اش جوابم را بدهد. -سلام بابا جان… دومین چیزی که باعث میشود در مقابل این پیرمرد تپل کوتاه بیایم باباجان هایی بود که همیشه با دیدنم به زبان می آورد. شاید هم فهمیده بود چقدر عقده ی شنیدن این کلمه را دارم که همیشه سخاوتمندانه و با محبتی که دلم را میلرزاند به زبان می آورد و باعث میشد مودبانه تر رفتار کنم و با گفتن خسته نباشیدی از کنارش بگذرم. خودم را به ندا برسانم همین که پا در ماشینش گذاشتم، افسار پاره کرد.