دانلود رمان خاوین از ساقی میر کامل رایگان
ژانر رمان : عاشقانه، انتقامی، بزرگسال
تعداد صفحات : 1228
خلاصه رمان : خاوین قوام، تک پسر حاجنصرتالله قوام، صاحب بزرگترین و بهنامترین شرکت حمل و نقل دریایی ایران، از تاجرهای سرشناس است. پسری که برخلاف اعتقادات سفت و سخت پدرش تفریحات و عیاشیهای مختص به خودش دارد و قرار است بعد از ازدواجش با دخترعمویش تک فرزندِ عنایتالله قوام، تمام ثروت خاندان قوام به نام او و مهلا شود.اما یک شب در جزیرهی کیش بقایای جامانده از رابطهی پنهانش کار دستش میدهد و خدمتکار هتل یک ماه بعد با جواب مثبت بارداریاش، درست در شب عروسی خاوین و مهلا، دنیا را روی سر خاوین و آیندهاش خراب میکند تا قصه در تقابلی تنگاتنگ میان عشق و نفرت، مسیر پرچالشی را طی کند.
قسمتی از داستان رمان خاوین
در را باز کرد و به من اشاره زد: –بیا. موقع رفتن نگاهم به در نیمه باز اتاقی بود که مبین روی تختش دراز کشیده و حواسش به موبایلش بود. به اتاقی که یاسمین واردش شد نگاه کردم. کمی وسایل دپو شده و کارتن داخلش بود. –نظرت؟ متعجب از سوالش گفتم: –نظر من؟! خندید و به اتاق اشاره کرد: –این اتاق و از من اجاره میکنی؟ مات و متحیر لبخندش گفتم: –چی؟ اینبار شمرده تر گفت:-به مبین میگم خرت و پرت ها رو ببره بذار تو خرپشته… مستاجر من میشی؟ خندهی پر ذوقم همزمان شد با اشکی که از کنج چشمم روانه شد و گفتم:-اینجا… مزاحم شما میشم! سمتم آمد و دست روی بازویم گذاشت:-مزاحم چی؟ ما که کل روز و قراره باهم کار کنیم… مبین هم روزا بیرونه…
شبم برای اینکه معذب نباشی میگم پایین بمونه. دیگر برایم نسبتشان مهم نبود، اما دلم به این کار رضا نبود:-نمیتونم مزاحم زندگیتون بشم. بازویم را فشار داد و با همان لحن مهربان و مطمئنش گفت: –تو اولین مستاجر من نیستی… دو سال پیش هم به یه دانشجو اجارهش دادم… درسش که تموم شد رفت… بعدم اگر نمیشناختمت محال بود این پیشنهاد و بهت بدم… همسرت برای مبین خیلی عزیزه. نمیدانم چرا وقتی به انتهای حرفش رسید، چشمه ی اشکش جوشید و فوری از من رو گرفت.-من که از خدامه یاسمینجان… فقط هزینهش رو بهم بگید. وقتی برگشت و خندید خیسی اشکش لای مژه هایش جامانده بود. جوابم را داد: –تو وسایلتو بیار… سر حقوق و اجارهی اینجا به توافق میرسیم.
حرفش که تمام شد از کنارم گذشت و رفت. من ماندم و چهاردیواری که قرار بود خانه ام شود و از این بلاتکلیفی نجاتم دهد. به حدی خوشحال بودم که دست به دیوارش کشیدم با ذوق میانش چشم چرخاندم. مثل کودکی که روز اول مدرسه اش باشد، منیژه دنبالم آمده بود. کمک کرد تا اتاق را تمیز کنیم و همان وسایل اندک را بچینیم.-خیلی چیزا کم داری دریا.لباس هایم را داخل کمد گذاشتم و گفتم:-میخوام چکار… همین که شب سرم و راحت بذارم رو زمین برام بسه.نگاهش دور تا دور اتاق چرخید و گفت: –من راحتی اینجا نمیبینم جز لجبازی تو! دستم را آرام از کنار پارچه جلو بردم و زی ِر سوزن چرخ نگه داشتم. خیالم که از بابت صاف بودنش راحت شد، پدال چرخ را فشار دادم و صدایش سکوت کوتاه اتاقی که کارگاه مان بود را شکاند.