دانلود رمان حرکت معکوس از دینا خالص کامل رایگان
ژانر رمان : عاشقانه
تعداد صفحات : 1177
خلاصه رمان : دانیار موحد… مردی که خشم و نفرت، تار و پود وجودش را بافتهاند. کینهای عمیق در دل دارد؛ زخمی قدیمی که التیام نیافته و او را به انتقامجویی سوق داده است. او به دنبال مردیست با قلبی سیاه، مردی که دنیای دانیار را ویران کرده و همهچیز را در شعلهی تاریکی سوزانده است. و حالا، در دل این تاریکی، تنها یک چیز باقی مانده: انتقام. انتقامی که شاید راهی باشد برای رسیدن به آرامش… اما درست در میانهی راه، عشق وارد میشود. عشقی ناگهانی، غیرمنتظره… آیا عشق میتواند تاریکی را کنار بزند؟ آیا توان تغییر سرنوشتی نوشتهشده با نفرت را دارد؟ پاسخ این پرسش، سرنوشت دانیار را رقم خواهد زد…
قسمتی از داستان رمان حرکت معکوس
از اینکه چندشب را در آن بازداشتگاه مخوف گذرانده بودم و اینکه چه در اطرافم میگذشت بی خبر بودم!… همیشه، همه چیز در زندگی ام طبق قانون بود!قانون های کامران مستوفی! و حالا به طرز عجیبی زندگیام از یکنواختی و قانونمداری درآمده بود و مرا به جاهایی کشانده بود که خوابشان را ، یا بهتر بگویم، کابوسشان را هم ندیده بودم! گوشه ی بازداشتگاه افتاده بودم و از هیچکس خبر نداشتم! نمیدانستم در آن دنیای بیرون چه خبر است! پدرم دستگیر شده؟ اگر نشده کجاست!؟ مامان لعیایم چه!؟ یعنی زنده بود؟ آخ که چقدر دلم آغوشش را میخواست و بوی عطرش را!… و فکر اینکه نکند مامان لعیایم دیگر نفس نکشد مرا تا مرز جنون میبرد!… از بی خبری جانم به لب رسیده بود و هیچکس هم خبری برایم !نداشت با شنیدن صدای ماموری که منتظرم بود،با کلافگی چشمانم را روی هم فشار دادم…از جانم چه میخواستند!؟
حرفی برای گفتن و سندی برای اثبات بی گناهی ام نداشتم! چرا نمیگذاشتند در خلوت خود بمانم؟ وارد همان اتاق منفور که دیوارهایش اضطراب را به تک تک سلول های جانم منتقل میکردند شدیم…مثل همیشه روی صندلی نشستم و منتظر آن مرد میانسال با موهای جوگندمی بودم که با وارد شدن دانیار جا خوردم! دیدن یک چهره ی آشنا در آنجا دلگرمی بزرگی بود! اگر دلت هم در گروی نگاهش باشد که هیچ!… از آن روزی که قول داده بود باز هم بیاید، چندروزی گذشته بود، نیامده بود و دیگر ناامید شده بودم از آمدنش…خوب نگاهش کردم… با دانیار همیشگی من متفاوت بود…به هم ریخته بود! زیرچشمانش گود رفته بودند و لاغرتر شده بود! آن جا بود که فهمیدم چقدر دستگیرنشدن پدرم، برایش گران تمام شده! هرلحظه بیشتر به بخت بدم پی میبردم! من عاشق مردی بودم که تب و تاب نابودکردن پدرم، برایش روز و شب نذاشته بود…
نمیدانستم باید چه حسی به این ماجرا داشته باشم؟ انگار حسی نداشتم… آن …روزها در بی حس ترین روزهای عمرم به سر میبردم دانیار زیرسنگینی نگاهم، روبرویم نشست و نگاهش را به چشمانم داد! دلم نمیخواست نگاهم کند! حتما خیلی زشت شده بودم..چند روز بود که گوشه ای افتاده بودم و حتی خواب !درستی هم نداشتم انگار قصد حرف زدن نداشت! با امید بر اینکه خبری داشته :باشد،پرسیدم از حال مامانم خبری نداری!؟_ لحظه ای در چشمانم خیره شد و سپس ابروهایش را بالا انداخت و گفت نه نفسی که در سینه ام حبس شده بود را با ناراحتی بیرون دادم :و گفتم !فکر کردم خبری آوردی_ کلافه بود…این را از تک تک حرکاتش میفهمیدم!از پلک زدنش…از نفس کشیدن…و حتی از نگاهش!… چه شده بود که من حال او را میخواندم!؟ او دیگر مبهم نبود یا من او را بلد شده بودم!؟
ضربه ی آرامی روی میز زد و خیره در چشمانم با اخم هایی پررنگ گفت اگه میخوای مادرت رو ببینی اول باید خودت رو نجات _ بدی! متوجه این هستی؟ خودم را نجات دهم!؟ از چه؟ مرگ!؟با چه انگیزه ای؟ اصلا نجات پیدا کردم!بعدش چه!؟ آن بیرون چه زندگی ای در انتظارم بود…؟پدرم دیر یا زود دستگیر میشد!یا در خوش بینانه ترین حالت فراری بود! مامان لعیایم معلوم نبود مرده یا زنده است! دانیار…دانیاری دیگر وجود نداشت! او مهیار بود و مهیار با من بیگانه!… بی اختیار پوزخندی زدم و زیرلب زمزمه :کردم حال من حال اسیریست که هنگام فرار یادش افتاد کسی _ …!منتظرش نیست،نرفت با شنیدن حرفم، کم کم اخم هایش باز شدند… کلافه نفس :عمیقی کشید و با لحنی درمانده گفت گیتا! من کم فکر و خیال ندارم الان! تو دیگه بیشترشون __ !نکن! به خودت بیا این یعنی در فکر و خیال هایش جایی داشتم!؟