دانلود رمان جنایات با طعم عشق از شیرین سعادتی کامل رایگان
ژانر رمان : عاشقانه، پلیسی
تعداد صفحات : 499
خلاصه رمان : سرگرد به مرور زمان میفهمد که قاتل پدرش و سرنوشت دختر معصوم به نوعی به هم مرتبط است و هر دو بخشی از یک پیشگویی قدیمی هستند. اگر او قاتل را بکشد، دختر معصوم محکوم به قربانی شدن است. او باید راهی پیدا کند تا این زنجیره سرنوشت را بشکند. در نهایت با فداکاری، سرگرد خودش را به جای قاتل پدرش قربانی میکند تا دختر را از این تقدیر رها سازد. او با این کار چرخه تقدیر را از هم میپاشد و دختر به آزادی واقعی دست مییابد.
قسمتی از داستان رمان جنایات با طعم عشق
راتین:گم و گور! گلوله هایی رو هم که در اوردن پیش خودمه. اگرم چیزی بگن میگم تو درگیری اتفاق افتاده. صدرا خندید:تو درگیری؟..تو درگیری آخه نه یکی نه دوتا…چهارتا! سری تکون داد و ادامه داد:چه انتقامی هم گرفت! راتین:اگه میدونستم میخواد همچین کاری کنه، اصلا نمیذاشتم بره.. صدرا:چرا؟..اصلش ریما بود..اگه نمیرفت که ما الان ارسلان رو نداشتیم! راتین سکوت کرد.حق با صدرا بود. صدرا:میدونی راتین اون روز میتونستم خیلی راحت نگرانی رو تو چشمهات ببینم..حتی الان هم..دلیل این همه پیشگیری تو چی میتونه باشه؟…تو..دوسش.. با چرخش سریعه سر راتین،حرف تو دهن صدرا ماسید..! وقتی راتین تو خلوت خودش به سختی راجع به احساساتش با خودش حرف میزد،صدرا چی میگفت!؟
صدرا دیگه ادامه نداد و تا خونه سکوت کردن.. صدرا جلوی در خونه راتین زد رو ترمز.. صدرا:یکم استراحت کن..روز بزرگی برامون در پیشه. راتین:تو هم همینطور. صدرا:واقعا هم..چقدر خسته شدیم این چند هفته.. راتین سر تکون داد و خداحافظی گرفتن.. در ماشین رو بست که صدرا گازی داد و ازش دور شد.. با فکری خسته وارد خونه شد. راحیل:سلام داداش خسته نباشی.. نوشین خانوم:سلام پسرم خسته نباشی. راتین سر تکون داد:سلام،ممنون. از پله ها بالا رفت که نوشین خانوم گفت:راتین؟ سر جاش متوقف شد.. نوشین خانوم:ریما کی برمیگرده پیشمون؟ راتین بعداز چند لحظه مکث با صدای بمی گفت:خیلی زود.. این رو گفت و رفت بالا. وارد اتاقش شد و در رو بست.. برای یکم آرامش، مستقیم به حمام رفت… لباس کند
و زیر دوش آب یخ ایستاد. نفسش حبس شد ولی کنار نکشید. شاید این آب یخ بتونه افکارش رو ازش دور کنه. ریما..ریما..ریما همه فکرش و وجودش اون رو صدا میزد. تصویر صورت معصوم و نازش از جلو چشمش کنار نمیرفت. حرف های اون روزش از ذهنش بیرون نمیرفتن. انتقامش رو گرفته بود. بدون اطلاع کسی..بی خبر..بابت اینکه براش مشکلی پیش بیاد نگران بود. اما از شهامتش لذت برده بود. دخترکش چه خودسر انتقام خودش و راتین و پدر مادرشون رو گرفته بود و حالا بعداز این ماجراها مجبور بود ازش دور باشه. آخرین صحبت دو نفره اشون خوب نبود. سرش داد زده بود وریما دلخور شده بود. جوری که نگاهشم نمیکرد. ولی اون بخاطر خودش میگفت نگرانش شده بود..فقط همین. دلتنگی داشت خفه اش میکرد.
هم خودش رو،هم خونواده اش رو..این چند هفته یک روزی نبود که نوشین خانوم از حالش و برگشتنش سوال نپرسه. اما خودش بند بند وجودش خواهانه ریما بود. دلش میخواست یک باره دیگه تو چشم های زیبا و شیشه ایشخیره بشه و تو خاکستری هاش غرق بشه. از حمام بیرون اومد. موهاش رو خشک کرد و لباس پوشید. روی تختش دراز شد و حقیقتا تو دلش یه “آخیشششش” بلند بالا گفت! بعداز هفت سال حالا میتونست طعم آرامش رو بچشه اما فقط یکم آرامش…دلش خواب عمیقی میخواست.. ولی تا عشقش..دخترکی که تنها اون تونسته بود پا تو قلبش بذارا تو اتاق کناری نمی بود نمیتونست آروم بگیره. قلبش بی قرار بود. تا چند روز دیگه ارسلان رو به دادگاه می کشوند.