دانلود رمان تیمارستانی ها از مرجان فریدی کامل رایگان
ژانر رمان : عاشقانه، طنز
تعداد صفحات : ۴۹۲
خلاصه رمان: شادی یه دختر معمولیه با زندگی ساده. ولی گذشتهی سختش و شرایط بد خونوادگیش کاری میکنن که کمکم حال روانیش بههم بریزه و کارش به یه تیمارستان بکشه. اما اون تیمارستان قراره تبدیل بشه به نقطهی شروع یه داستان عجیب، بامزه و غیرمنتظره. اونجا شادی با یه پسر مرموز آشنا میشه؛ پسری که سالهاست با کسی حرف نزده، بهطرز عجیبی خطرناکه و هیچکس جرات نزدیک شدن بهش رو نداره. اما شادی تصمیم میگیره با همون حال و هوای دیوونهوار خودش، دل این پسر ساکت و ترسناک رو نرم کنه و برش گردونه به زندگی… حالا سوال اینه: کی دیوونهتره؟ شادی… یا کسی که قلبش رو بهش میسپره؟
قسمتی از داستان رمان تیمارستانی ها
لبخندی زدم سیاه خوش تیپمن! با دیدنم چند لحظه خیره نگاهم کرد و چند بار دستش رو بین موهاش فرو کرد و گیج چند بار پلک زد… رفتم سمتش و آروم گفتم: -باید حساب کنیم. به چشمام زل زد و مثل خنگا هی به چشمام نگاه می کرد. -شادی -هوم؟ -کو چشمات! کم مونده بود بلند بزنم زیر خنده! نمونه ای از یک دیوونه خنگول بود! آروم گفتم: -قایمشون کردم. با حرص نگاهم کرد و گفت: -این دفعه رو مجبور بودیم ولی اگر یک بار دیگه چشمات رو نبینم خودم پیداشون می کنم. سرش رو خم کرد تو صورتم و به لبام زل زد و بعد به چشمام… -حتی اگه لازم باشه کل چشمات رو از حدقه درمیارم. نفسم درنمیومد و تپش قلبمم که نگم بهتره! رفت و هرچی که گرفته بودیم رو حساب کرد. و من هم چنان قلبمتند می زد…لعنتی جذاب! آروم با هم با سر پایین و شونه به شونه ی هم از مغازه زدیم بیرون .
دستم رو هر از گاهی میاوردم بالا و موهام رو میریختم رو صورتم. با قدمای سریع به سمت درهای خروجی رفتیم و هم زمان با هم عینکامون رو بالا اوردیم و روی چشمامون زدیم. پلیسا نگاهمون کردن و متوجهمون نشدن و نفس راحتی کشیدم و به بازوی ارکا بیشتر چنگ زدم و لبخندی زدم که… -هی آقا خشک شده سر جام میخکوب شدم و آرکا ام دست کمی از من نداشت نیم رخم رو برگردوندم و از لابه لای موهای جلوی صورتم و عینکم به پسر قد بلند و چهار شونه ای که یونی فرمش عجیب زنگ خطر پلیس بودنش رو به صدا می آورد خیره شدم. با چشمای ریز شده به آرکا خیره بود و منتظر بود آرکا برگرده اما آرکا میخ کوب به جلوش زل زده بود شاید من رو برای لنز و مو و عینک و لباس و ارایش نشناسن اما قطعا ارکا رو با این موهای سیاه و هیکلش صد در صد شناختن! لبم ور گزیدم و صدای یه چیزی اومد.
و سرم رو به سمت صدا پایین آوردم دست چپ آرکا یک چاقوی کوچیک بود که بازش کرده بود وحشت زده بازوش رو فشردم و پسره این بار داد زد: -برگرد ببینمت آرکا عصبی چند بار نفس کشید و آروم خواست برگرده که یک صدای جیغ فرا بنفش درست پشت سرم باعث شد یک متر بپرم و جیغ بزنم: -یا قمر بنی هاشم وحشت زده برگشتم و یک دختر بود که به نقطه ای خیره بود و با لحجه غلیظی داد زد: -خدای من! قبل این که به خودم بیام کلی آدم به سمتی رفتن و دور یکی جمع شدن احتمالا بازیگری …یا یک آدممعروف بود. این شلوغی باعث شد پلیسه حواسش پرت بشه و ارکا زود بازوم رو گرفت و من رو کشوند بین همون جمعیتی که دور همون آدم معروفه جمع شده بودن. دوست داشتم بگیرم تک تکشون رو ماچ آبدار کنم. اخه ادم این قدر وقت شناس؟دمتون گرم. عاشقتونم من متعلق به همتونم مرسی که مثل وحشی ها دوییدید.
سمت این بدبخت و باعث شدید ما گیر نیفتیم مرسی سپاسگذارم! بیخیال افکار مالیخولیاییم شدم و بین جمعیت داشتم له می شدم! طرف هر کی بود داشت امضا می داد و آرکا سفت شونه و کمرم رو گرفته بود تا زیاد له نشم. البته تو بغل خودش بیشتر کتلت شدم. بین جمعیت به پسر خوش قیافه و چشم رنگی ای که داشت با یه لبخند شیک به همه امضا می داد زل زدم. آرکا بازوم رو گرفت و من رو کشید و از اون سمت جمعیت خارج شدیم و با سرعت از ساختمون زدیم بیرون. نفس نفس زنون دستم رو به دیوار تکیه زدم و گفتم: -اینا که همش اسم این ادم معروفه رو می گفتن ایرانی بود که چه حوری این جا معروفه؟ آرکا عینکش رو از چشماش برداشت و نفس نفس زنون گفت: -چون بین المللی -یعنی هم فارسی هم خارجکی؟ بی حوصله سر تکون داد و نگاهم رو بیلبورد کنار مرکز خرید ثابت موند-چته؟ نمی تونستم چشمام رو باز کنم.