خلاصه رمان : رها دختری از یک خانواده سنتی که تحت تاثیر تفکرات قدیمی و پوسیده خانواده اش مجبور به زندگی با مردی بی اخلاق و روانی میشود اما طی اتفاقاتی که میفتد تصمیم می گیرد روی پای خودش بایستد و از ادامه زندگی اشتباهش دست بکشد… اما حین طی کردن مسیر ناهمواری که پیش رو دارد متوجه میشود مدتی است قلبش برای ناجی روزهای سختش جوری دیگری میتپد. مردی که رفتارش با رها جدای از رفتار تمام مردان اطرافش بوده و به او احساس زیبای زن بودن، زیبا بودن، مهم و ارزشمند بودن را القا میکند.اما باید دید سرنوشت برای هرکدام چه خوابی دیده است.
قسمتی از داستان رمان توهم واقعیت
امشب هم مثل چندشب گذشته همزمان با سپیده صبح پلکهایم بسته شد و وقتی چشمانم را باز کردم ساعت ۹صبح را نشان میداد. پری در سرجایش نبود، با تعجب از جا برخاستم و به آشپزخانه رفتم و پری و خاله را در حال صبحانه خوردن دیدم، خاله لبخندی زد -سلام دخترم صبحت بخیر بشین برات چایی بریزم جواب سلام خاله را داده و روی صندلی نشستم که پری مهربان نگاهم کرد -خوب خوابیدی؟ -عالی ولی فکر کنم تو خوب نخوابیدی چشات پف کرده و قرمزه -نه خوابم نبرد اصلا -بخاطر حرفای من؟ -بخاطر دردهای تو! نفس عمیقی کشیدم -پس دیگه برات از دردام نمیگم. -ولی من تجربه هاتو لازم دارم -با وجود آدمی مثل مازیار؟ -با وجود آدمی مثل مازیار!
لبخندی زدم -صبحانتو بخور. خاله شیرین چایم را مقابلم گذاشت و گفت -به جای مشاعره کردن اول صبحی زود صبحانه بخورین و بعدش کم کم آماده شین برین خرید. متعجب گفتم -خرید چی؟ پری حین نوشیدن چایش گفت -من برای فرداشب هیچی لباس ندارم. با یاداوری مهمانی که دعوت بودند آهانی گفتم و خواستم حرفی بزنم که عمو مصطفی یاالله گویان وارد آشپزخانه شد و سلام کرد -خانم به ما هم یه چایی میدی؟ خاله شیرین سریع از جا برخاست و عمو روبروی من نشست -خوبی دخترم؟ -بله عمو بهترم -خداروشکر. سپس بعد از گرفتن چایش رو به خاله شیرین زمزمه کرد -به دخترمون وقت جدید وکیل رو گفتی خانم؟ خاله شیرین پشت دستش کوبید -ای وای یادم رفت.
-اشکال نداره الان خودم میگم. بعد رو به من کرد -باباجان امروز صبح ساعت ۸آقای محمدی وکیلت شخصا با من تماس گرفت و گفت فردا عصر ساعت ۳برات وقت گذاشته. پری متعجب گفت -حالا چرا شخصا و اون موقع صبح؟ عمو خنده کنان لب زد -انگار دیشب امیرصدرا هم زنگ زده و سفارش کرده هوای ما رو حسابی داشته باشه. با خوشحالی نجوا کردم -عالیه عمو از جانب من هم تشکر میکردین -تشکر کردم خیالت راحت. خاله شیرین مهربان گفت -ساعتش خیلی خوب شد؛ تا برین و بیاین سریع آماده میشیم میریم مهمونی. -آره خانم خیلی خوب شد. خجالت زده گفتم -عمو من خودم میرم شما بمونید که به موقع برین مهمونی. پری پرسید -برین؟ مگه جنابعالی نمیای؟ -نه عزیزم جای من نیست.
خاله شیرین با ناراحتی روی صندلی نشست -این چه حرفیه دخترم، اتفاقا من پشت تلفن به مادر مازیار هم گفتم شما هم هستی -خاله فکر نکنم صورت خوبی داشته باشه که من به عنوان دوست پری که میخواد طلاقم بگیره دنبال شما پاشم بیام مهمونی. عمو لب زد -اولا به عنوان خواهر پری میای دوما چرا باید سیر تا پیاز زندگیت رو برای دیگران بیان کنیم که بخوان حرفی هم بزنن؟ پری به تصدیق حرف پدرش سری تکان داد -دقیقا هیچ ربطی نداره و من برام خیلی مهمه که تو کنارم باشی -آخه وقتی جلسه برای آشنایی بیشتر خانواده هاست، ممکنه بودن من تو اون مجلس حرف و حدیث درست کنه و برای تو و خانوادت بد بشه. خاله شیرین غمگین زمزمه کرد -دخترم حرف مردم هیچ اهمیتی نداره و اگر با بودن تو میخوان فکر بدی کنن یا حرف نامربوطی بزنن همون بهتر که بیای تا ماهم بفهمیم با چه خانواده ای طرفیم.
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " آیرل رمان " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.