دانلود رمان توسکا از هما پوراصفهانی کامل رایگان
ژانر رمان : عاشقانه
تعداد صفحات : 461
خلاصه رمان : دختری مثل تمام دخترها… ساده، معمولی، با رویاهایی نهچندان دور. اما سرنوشت، بازی تازهای براش رقم میزنه؛ مسیری که براش شهرت میاره، رقابتهای نفسگیر، و ثروتی که هیچوقت تصورش رو نمیکرد. اما در میان همه این هیاهو، چیزی پیدا میشه که حتی در خیالشم نمیگنجید… عشقی واقعی، ناب، در روزگاری که خود عشق به افسانه شبیه شده
قسمتی از داستان رمان توسکا
به دنبال این حرف خندید و رفت … منم رفتم و به خودم قول دادم کمتر ندید بدید بازی در بیارم … بالاخره بعد از چند بار غر غر و تهدید و تذکر کلیپ گرفته شد و خیلی هم قشنگ در اومد … هوا داشت کم کم تاریک می شد … یک ساعت وقت داشتیم که خودمون رو به ویلا برسونیم وگرنه هوا تاریک می شد و گیر می افتادیم توی تاریکی مطلق جنگل … تند تند وسایل رو جمع کردیم و راه افتادیم … آرشاویر از جلو با مازیار می رفتن و داشتن در مورد کار صحبت می کردن … منم همه اش تو فکر آرشاویر بودم که چند بار چون در حین خوندن نگاش افتاد به من کات گرفت … به این می گفتن جدایی اجباری … جفتمون رو تشنه تر کرده بود نسبت به هم … با بدبختی از کوه می رفتم بالا … واقعا خسته شده بودم … حتی وقت نکردیم لباس عوض کنیم …
فقط کفشامو عوض کردم … به بالای کوه که رسیدیم دوباره نوبت دور زدن کوه رسید … همه تمرکزم رو گذاشته بودم روی قدمام که جای اشتباه قدم نذارم … شهریار در همون حالت اومد کنارم و گفت: – کلا برای جلوی دوربین استعدادت خوبه توسکا … هم فیلم … هم کلیپ … تو آینده خیلی خوبی داری … حتی می تونی بری هالیوود … از حرفش خنده ام گرفت و گفتم: – بس کن شهریار … اونم خندید و گفت: – به خدا جدی می گم … راستی یه چیز دیگه … – دیگه چیه؟! – رنگ سفید محشرت می کنه … درست عین فرشته ها! ناخودآگاه نگاهم افتاد به آرشاویر … سر جاش خشک شده بود و داشت به ما نگاه می کرد … حتما خنده هامون رو دیده … حالا پیش خودش چی فکر کرده؟ آب دهنمو قورت دادم … شهریار گفت: – تاره خجالت که
می کشی دیگه دیوونه کننده می شی … این چی می گفت این وسط خداجون؟! نزدیک بود سکته کنم … نگام دوباره افتاد به آرشاویر … خیز گرفت که بدوهه به طرفمون … مازیار گرفتش … داشت باهاش حرف می زد اما از چشمای آرشاویر خون می بارید … شهریار گفت: – توسکا … می خوام یه چیزی بهت بگم … فکر کنم الان بهترین وقته … وای نه … نه الان بدترین وقته … دوباره سعی کردم دستمو از دستش در بیارم … نگام فقط روی آرشاویر بود … نگاه او به ما…شهریار که تقلای منو دید گفت: – بذار کمکت کنم عزیزم … اینجا خطرناکه … آرشاویر با یه حرکت مازیار رو هل داد … دوید به طرفمون … خدایا نه … نه اینجا جای دعوا نیست … باید خودم آرومش کنم … شهریارو هلش دادم … ولی اون محکم بود … از جاش تکون نخورد …
این فشار فقط باعث شد خودم تعادلمو از دست بدم … قبل از اینکه بتونم دستمو به جایی بند کنم پرت شدم … صدای جیغم توی نعره آرشاویر گم شد …. ذهنم قفل کرد … داشتم سقوط می کردم که یهو گیر کردم و حس کردم دارم خفه می شم … دستمو گرفتم به شالم … پیچیده بود دور گردنم و داشت خفه ام می کرد … صدای نعره های بچه ها رو از بالای سرم می شنیدم … اما فقط فکرم به این بود که شالو از دور گردنم باز کنم … دستمو کشیدم بالا … یه شاخه کلفت بالای سرم بود … دستمو محکم گرفتم بهش و با دست دیگه ام به سختی شالو از دور سرم باز کردم … اشکم سرازیر شد … بالای یه دره عمیق آویزون بودم … شالم هم که نجاتم داده بود افتاد ته دره … الان وقت گریه نبود … به بالا نگاه کردم …