دانلود رمان تمام زمزمههای زمین کامل رایگان
ژانر رمان : عاشقانه
تعداد صفحات : 903
خلاصه رمان : مرال یه عکاس طبیعته که در کودکی، پدر و مادرش از هم جدا شدن.. با این احوال در شرایط نرمالی مرال رو بزرگ کردن.. مرال پس از شنیدن خبر فوت ماهان از دوستان خانوادگیشون، به روستای خوش آب و هوایی میره که عمه اش اونجا خونه داره.. اونجا با خیام آشنا میشه که برادر ماهان بوده و اومده تا غم برادر رو فراموش کنه اما….
قسمتی از داستان رمان تمام زمزمههای زمین
به شهرام گفتم که حواسم به تو هست و نگران نباشه بعد الان فکر میکنم که دارم نارو میزنم اون هم زمانی که اون اینقدر به من اعتماد داره که تو رو چشم بسته سپرد دست من. حرفش چیز بدی نبود و فقط بیشتر و بیشتر نشان می یشتر نشان می داد که او چه انسان شایسته ایی است. داد که اوجه انسان شادیه. حتی فکرش هم که زمانی بهش بگم دخترش رو می خوام اون چه واکنشی نشون میده پشتم رو می لرزونه. خندیدم. خودش هم خنده اش گرفت. ما تا ساعت ها و تا زمانی که خوابمان گرفت حرف زدیم از اینکه چه بگویم و چگونه به آنها بگویم از واکنش های احتمالی ، آنها گفتیم و حتی کمی خوش بینانه به جریان نگاه کردیم و فکر کردیم که شاید شانس با ما یار باشد و واکنش ها انقدر که فکر میکنیم هم سخت و تند نباشد.
و زمانی که پشتم ام را به سینه اش فشرده بودم و او دستش را دورم انداخته بود و داشت درباره بچگی خودش و خسرو حرف می زد خوابم برد. صبح از خواب بیدار شدیم و متوجه شدیم که همان اندک گاز هم قطع شده و برق هم هنوز نیامده و بر طبق پیش بینی، خیام سیگنال موبایل هم پریده بود. و همه اینها جدای از وضع شارژ موبایل ها بود که در مرحله خاموشی بودند. در بیرون برف قطع شده بود و حجم برف نشان می داد که خدا را شکر در شب قبل کامل نباریده بوده است و در فواصلی قطع شده بوده. ما دوباره چوب اوردیم و خیام به بام رفت تا برف ها را چک کند که آیا نیاز به پارو دوباره دارد یا نه که آن هم خدا را شکر زیاد نبود و نیازی به پارو نبود.
بعد سریع صبحانه خوردیم و دوباره بیرون زدیم تا اخبار وباره بیرون زدیم تا را از بقیه بگیریم. ما راديو نداشتیم و حالا با این قطعی برق و نبودن تلوزیون هیچ وسیله ایی برای گرفتن اخبار هم نداشتیم و اگر جنگ میشد هم خبر نمی شدیم. در روستا همه از اینکه برف موقتا قطع شده بود خوشحال بودند. اما اسمان همچنان گرفته میگفت که باز هم خواهد آمد. در روستا یک روحیه تیمی پیدا شده بود. همه به هم کمک میکردند و هر کسی کمبودی داشت، دیگری سعی در رفع آن می کرد. مثلا ما به مریم و شوهرش نفت دادیم و آقای مسگر زاده به ما نان که تازه از تنور درآمده بود و تخم مرغ هایی درشت و تازه داد. به مقدار زیاد و خیلی گرم و تازه به قول خودش بعد از سال ها مجبور شده بودند که تنور قدیمی و هیزمی را دوباره علم کنند.