دانلود رمان تب تند پیراهنت از زهرا گوبانی کامل رایگان
ژانر رمان : عاشقانه، اجتماعی
تعداد صفحات : 3814
خلاصه رمان : محیا با قدمهایی مردد و دختربچهای پنجساله در آغوشش، از در بزرگ خانه محتشمها عبور کرد. هستی مثل همیشه آرام بود، اما چشمهایش همهچیز را میفهمیدند. اینجا قرار بود نقطه شروع یک زندگی تازه باشد… یا شاید یک فصل سخت دیگر. در این عمارت بزرگ، یک نفر حرف اول و آخر را میزد: سید عماد محتشم. مردی با اقتدار بیچونوچرا، مرموز، ساکت و خطرناک. همه در خانه از او حساب میبردند. محیا قرار نبود فقط مهمان باشد؛ قرار بود بماند، بجنگد، و برای خودش و دخترکش جایی پیدا کند. اما هیچچیز در خانه محتشمها ساده نبود.
قسمتی از داستان رمان تب تند پیراهنت
اگر مشکل، آیلینه که بهتره به جای این همه پر ابهام حرف زدن، واضح و شفاف برام توضیح بدین ماجرا چیه..مطمئن باشید مثل تمام این مدت اگه کاری از دستم بربیاد دریغ نمیکنم. دست هایش را در جیب هایش فرو برد و با لبخندی که حق به جانب به نظر می رسید گفت: _همیشه وقتی به جایی دعوت میشین انقدر جبهه میگیرین؟فرض کنید این یه دعوت ساده و دوستانه ست. _ولی نیست. _بخاطر آیلین. لب هایم را روی هم فشردم و نگاهم سرگردان روی فرش چرخید.فرشی که انگار در تار و پودش آرامش ژرفی نهفته بود. _بخاطر آیلین دعوتتون رو قبول میکنم و هستی رو هم فقط چون میدونم حضورش چقدر میتونه برای آیلین مسرت بخش باشه همراهم میارم. زمزمه ی زیر لبی اش به گوشم رسید: _درست مثل مادرش. و من با تمام توان نشنیده گرفتم آن جمله را و برای رفتن یک لحظه هم دیگر تعلل نکردم.
و با یک خداحافظی زیر لبی به طرف درب سالن قدم برداشتم. _محیا جون..محیا جون. با شنیدن صدای آیلین دستم روی دستگیره متوقف شد. لبخندی به لبم سنجاق کردم و برگشتم _جانم؟ نفس نفس میزد. _ببخشید کلی گشتم تا پیداش کردم..یادم نمیمومد آخرین بار کجا گذاشته بودمش. با وجود آشوب درونم با ملایمت سر جلو بردم و بوسه ای روی گونه اش کاشتم. _من که گفتم نیازی نیست خودتو اذیت کنی..کافی بود اسمشو بگی تا خودم براش بخرم. _نه محیا جون اون شب که خونتون بودم بهش قول دادم بخاطر نقاشی که واسم کشید یه جایزه واسش بخرم..این جایزه شه. باز هم تشکر کردم از این دختر مهربان و خوش قلب و همان لحظه پدرش که خود را کنار آیلین رسانده بود اینبار برخلاف دقایقی پیش کاملا مودبانه گفت: _باهاتون تماس میگیرم برای هماهنگی روز مهمونی محیا بانو.
سری تکان دادم و با خداحافظی دوباره ای از خانه ی بزرگ اما خفه کننده اشان بیرون زدم. _ممنون آقا همین جا پیاده میشم. راننده ی تاکسی سر تکان داد و ماشین را به گوشه ای کشاند. کرایه را حساب کردم و پیاده شدم. در طول مسیر حرفهای همایون صدر را بارها با خودم مرور کردم و با فکری که هر لحظه در سرم پررنگ تر میشد تشویش و دلهره ی غریبی در رگهایم جریان می یافت و هر لحظه شدت بیشتری می گرفت. ذهنم از روز اولی که پا به خانه اشان گذاشتم تا همین امروز را ورق می زد و جز رابطه ی دوستانه ای که بین من و آیلین شکل گرفته بود، هیچ چیز دیگری پیدا نمی کرد. در عرض یک هفته با دو مردی رو به رو شده بودم که خیالات واهی که در ذهنشان نقش بسته بود سر راست و مستقیم به من متصل میشد و با فکر به این موضوع سنگینی عجیبی در قفسه سینه ام حس می کردم.
بی اختیار آهی از عمق سینه ام بیرون خزید.این اتصال را حتی ذره ای دوست نداشتم. طاها افخم و همایون صدر هر دو به شکل های مختلف حرف هایی مبنی بر علاقه نثارم کرده بودند.هر چند که این موضوع راجع به پدر آیلین هنوز در حد یک تردید بود و به مرحله ی یقین نرسیده بود اما حدسش چندان مشکل به نظر نمی رسید و از این بابت کم کم حس بدی در وجودم درحال شکل گرفتن بود. حس بدی نسبت به خودم.به اینکه شاید رفتارهای من باعث این خیالات شده.خیالاتی که هیچ وقت اجازه نمی دادم به واقعیت بپیوندند. من مخالف ازدواج نبودم. اما مهم ترین اولویت من برای شکل گیری یک رابطه، پدری کردن برای هستی بود. مردی که وارد زندگیمان میشد باید هستی را به عنوان دخترمان می پذیرفت نه دختری که صرفا بخاطر از دست دادن پدرو مادرش تحت سرپرستی عمه اش قرار گرفته بود.