دانلود رمان تباهکار از فرشته تات شهدوست کامل رایگان
ژانر رمان : عاشقانه، انتقامی، معمایی، پلیسی
تعداد صفحات : 5731
خلاصه رمان : لیلی با دستهای خودش زندگی ساخته؛ کار، تلاش، شبزندهداری. اما حالا که مادرش روی تخت افتاده، تمام آن سختکوشیها کافی نیستند. دارو، عمل جراحی، هزینههای سنگین… همه مثل طنابی دور گلویش پیچیدهاند. در یکی از شبهای بیپایان ناامیدی، در گوشهای از شهر، مردی ظاهر میشود: ارشیا. خوشپوش، ساکت، و بیرحمانه آرام. او پیشنهادی غیرمنتظره میدهد؛ در ازای پول، فقط یک شب. اما هیچچیز آنطور که به نظر میرسد نیست. ارشیا فقط یک مرد تنها نیست. او بخشی از نقشهای بزرگتر است، و لیلی ناخواسته وارد بازی خطرناکی میشود؛ جایی که پای وجدان، پول، قدرت و حتی گذشتهی خودش به میان کشیده میشود.
قسمتی از داستان رمان تباهکار
وقتی به عمارت رسیدند که چیزی تا سحر باقی نمانده بود. اهورا تمام طول مسیر را بی وقفه رانندگی کرده و حس می کرد
تک تک عضلاتش خشک و منقبض شده است. وقتی از ماشین پایین پرید کش و قوسی به بدن خود داد و هر دو دستش را پشت گردن برد و کشید. محمد سمتشان دوید و مطیعانه مقابل اهورا ایستاد خوش اومدی آقا حال امیرحسین چطور بود؟ اهورا با اخم سوئیچ را به او داد حالش خوبه. فردا بر می گرده. به خدمتکار بگو چمدونا رو ببره اتاقم. اطاعت و به سرعت عقب ماشین چرخید و درش را باز کرد. لیلی که تمام مسیر را با رخوت به خواب رفته و فقط نیم ساعت پایانی راه را بیدار مانده بود با چشمان مخمور مقابل اهورا ایستاد: بریم تو؟ چه سرد شد باز. و از روی مانتو دستی به بازوی خود کشید آهو را نگاهش کرد و چیزی نگفت.
مغرورتر از آن بود که به این زودی ها بخش باز شود. وقتی از کنار لیلی بدون کوچک ترین توجهی رد شد لیلی ابرو بالا انداخت و نگاهش کرد. توقع این حرکت را نداشت پشت سرش راه افتاد. نمی خواست موضوع فریبا را باز کند. بی شک عصبی اش می کرد. الان آقا؟ گفتم صداش بزن بگو چشم. محمد سری تکان داد و به سرعت از پله ها بالا رفت چشم اینجا نه بگو باید کتابخونه. اطاعت آقا. اهورا سمت کتابخانه رفت با دیدن رد چکمه های مردانه ای که متعلق به یک غریبه بود آن هم روی کف پوش طبقه ی بالا که اتاق های شخصی شان قرار داشت شک کرده بود که در نبودش کدام غریبه ای یا به آنجا گذاشته که به او اطلاع نداده اند؟ پشت میز نشسته و بی صبرانه انتظار مهربان را می کشید که تقه ای آرام به در خورد. اهورا با اخم و صلابت همیشگی اش رو به جلو مایل شد
و دستانش را در هم گره زد و روی میز گذاشت. نفسش را بیرون داد و با تحکم گفت: بیا تو در به آرامی روی پاشنه چرخید مهربان ترسان و مردد قدم به داخل اتاق گذاشت و حینی که شال کاموایی سرمه ای رنگش را روی شانه انداخته و گوشه های آن را میان پنجه هایش گرفته و رو به جلو می کشید همان جلوی در ایستاد و با رنگ و رویی بریده به اهورا نگاه کرد. سلام آقا ر رسیدن بخیر. اهورا با اخم تنها نگاهش میکرد که سری تکان داد و بعد از مکث کشنده ای که جان مهربان را به لبش رساند گفت اون درو ببند… فيس بير صداتو تا سوال نکردم حق نداری جواب بدی. لحن اهورا به حدی کوبنده بود که زبان مهربان بند آمد و زیر گریه زد. از ترس اهورا صدایش در نمی آمد. اهورا نفسش را عصبی بیرون داد ببینم مگه اینجا طویله ست؟
وقتی نبودم کی جرات کرده بدون اجازه ی من بیاد عمارت؟ مهربان سرش را زیر انداخت. نگاه کردن به چشمان اهورا جرات زیادی می خواست که او نداشت. یه آقایی نمیشناختمش اصلا نفهمیدم کی اومد تو آقا به خدا قسم اگه بخوام دروغ بگم یهو از در آشپزخونه اومدم بیرون دیدم داره از پله ها پایین میاد. دخترا شاهدن جوری جیغ زدم که سینی از دستم افتاد و نزدیک بود از حال برم. وحشت زده به زیر چشمانش دست کشید اهورا با دیدن اشک های مهربان باز هم ذره ای از خشونت کلامش کم نکرد. پس حدسش درست بود. بسه، نخواستم بیای اینجا که آبغوره گرفتنتو تماشا کنم مثل آدم جواب منو میدی و برمی گردی اتاقت شیرفهم شد؟