دانلود رمان تب از پگاه کامل رایگان
ژانر رمان : بزرگسال، اجتماعی، عاشقانه
تعداد صفحات : 1411
خلاصه رمان : داستان، زندگی سه نفر رو دنبال میکنه: پارسا، صدف و البرز. پارسا و صدف از بچگی توی پرورشگاه بزرگ شدن. تو همون سالها، زندگیشون به هم گره خورد؛ گرهای که با گذشت زمان نهتنها باز نشد، بلکه پیچیدهتر هم شد. البرز، با دنیای پر از مشکل خودش، وارد مسیر زندگیشون میشه و کنار اونها قرار میگیره. این سه نفر، با گذشتهای سخت، وارد مسیری میشن پر از درد، تصمیم، ریسک… و البته یه عشق خاص که مثل نفس توی روزهای خستهکننده بهشون امید میده.
قسمتی از داستان رمان تب
آغوش محبوبی دنیا تمام شود و زندگی به آخر ،برسد هیچ حسرتی بر دلت نمی ماند. عشق فرایندی پیچیده از انواع واکنش های شیمیایی در بدن است. دیدن معشوق سبب ترشح و یا افزایش هورمون هایی مثل ،دوپامین اکسی توسین و آدرنالین در بدن می شود که ناخودآگاه حس شادی و شعف فراوانی را به فرد عاشق انتقال می دهد. هرچه این عاشق بیچاره بیشتر معشوقش را ببیند بدن بیشتر به انتشار این هورمون ها عادت کند به حدی دوری و جدایی و ندیدن ،معشوق، بروز علائم عصبی مانند افراد معتاد را به دنبال خواهد داشت. قرمزی گونه ها، عرق کردن ،بدن افزایش ضربان قلب گشاد شدن مردمک ها، ناخوشی و از دست دادن اشتها همه ناشی از واکنش های سیستم عصبی بدن است که هر چند ناخوشایند اما خوشایندترین حس دنیاست. ریشه ی عشق از واژه ی عشقه ست.
نوعی پیچک که به دور گیاهان مختلف پیچد و چون مواد غذایی درخت تکیه گاه را از پایه می مکد، خشک و از هستی ساقطش می کند. من تمام زوایای عشق را تجربه کرده.ام هم هیجانش را هم نشاطش را و هم خشک شدن و از بین رفتنش را آغوش البرز، آن شب برای من خود بهشت بود میتوانستم با رضایت جان به عزرائیل دهم چون دیگر هیچ آرزویی نداشتم صدای کوبش مردانه و محکم قلبش برایم زیباتر از سمفونی های بتهوون بود و بوسه های پی در پی اش بر ،موهایم، شیرین تر از هرچه عسل که تا آن شب چشیده بودم زمان و مکان از دستم خارج شده بود. نمی خواستم هیچ چیز را به خاطر بیاورم نمیخواستم قبول کنم که پارسا همین نزدیکیست و باید تا چند ثانیه ی دیگر از این غار مستحکم و دنج و گرم و نرمم خارج شوم. برای اولین بار در طول زندگی ام آرزو کردم که ای کاش پارسا برای چند ساعت از خانه بیرون برود و را تنها بگذارد.
هرچند بلافاصله از طرز فکرم خجالت کشیدم و خودم را سرزنش کردم اما خواسته ی قلبی ام همین بود. دست سرد البرز روی گونهی تبدارم نشست و وادارم کرد غار دوست داشتنی ام را ترک کنم. از نگاه کردن به چشمانش طفره می رفتم آخ که اگر شرم دخترانه ام اجازه می داد. – چشم آهویی نگام نمی کنی؟ مژه های خیسم سنگین بودند و بر دیدم سایه می انداختند. – خوبی؟ بهتر از این مگر می شد؟ – اوهوم. بی هوا بوسه ای بر پلکم نشاند و با لطافتی سابقه گفت: بالاخره این چشما مال خودم شد. چقدر شنیدن این حرف ها از البرز جدی و مغرور قشنگ بود. اصلا ابراز محبت کردن مردهای جدی دلنشین تر است بیشتر به دل می.نشیند باورپذیرتر است. وقتی مردی مثل البرز محبت میکند مطمئنی آن قدر دوستت دارد که پا روی غرور تمام نشدنی اش گذاشته چون تو را بیشتر از غرورش می خواهد.
می دونی توی این همه سال با بوی موهات و شیطنت ها و خماری چشمات چی به روز من آوردی؟ خبر داری؟ تا کنون مرگ ناشی از ترکیدن قلب در تاریخ ثبت شده؟ قلب من گنجایش این حجم خون را نداشت. نزدیک بود منهدم شود. – تلافی تک تک لحظه هایی که زجرم دادی و مجبورم کردی با خودم بجنگم و تو صورت خودم سیلی بزنم رو سرت در میارم جودی به شرافتم قسم انتقام می گیرم. باید جواب پس بدی باید جبران کنی چون به معنای واقعی پدرمو در آوردی. عذابی که به من دادی تو کل عمرم بی نظیر بوده. چقدر قشنگ روح دخترانه و دست نخورده ام را اشباع می کرد. چقدر خواستنی بودنم را ارضا میکرد چقدر فرق داشت این البرزی که می دیدم با آن البرزی می شناختم. دستم را روی حلقه ی زیبایم که به اندازه ی هزار قیراط الماس
می ارزید کشیدم و گفتم – پس چرا انقدر صبر کردی؟ چرا نگفتی؟ چرا هر دومون رو اذیت کردی؟