دانلود رمان تاریکی مهتاب از مریم نیک فطرت کامل رایگان
ژانر رمان : عاشقانه
تعداد صفحات : 1626
خلاصه رمان : او فقط یک دختر بود؛ تانیا… اما یک اتفاق، او را از عشقش، باربد، جدا کرد و به اجبار در کنار مردی قرار داد که نامش شوهر بود، اما رفتارش زندانبان. مردی متعصب، خشن و بیرحم که با حساسیتهایش، روح تانیا را ذرهذره فرسود. چهار سال، او در سکوت و تنهایی، همراه با فرزندش، تمام دردها را به جان خرید. تا اینکه یک روز، پس از چهار سال، مهراد بازگشت… و اینبار، روبهروی باربد ایستاد. بازگشتی که همهچیز را به هم میریزد… آیا رازهای ناگفته فاش میشوند؟ آیا قلبی که شکسته، دوباره تپیدن میآموزد؟
قسمتی از داستان رمان تاریکی مهتاب
نور امیدی در قلبم روشن میشود و لبخندی از ته دل روی لبم نقش میبندد : بابات راست گفته تو باید مواظب خودت باشیا … آراد با مزه سری تکان میدهد: باشه مامانی … آراد دوباره کنار شهاب می ایستد و من از جایم برمیخیزم…باربد که کنارم می ایستد روبه ماه بانو میگویم: ماه بانو دیگه سفارش نکنما خب؟ حواستون بهش باشه … نگاه باربد رویم سنگین میشود و ماه بانو با متانت لبخند میزند: چشم عزیزم حواسم هست … شهاب دستی در موهایش میکشد و با لودگی میگوید: ماهم بوقیم دیگه … باربد پوزخندی میزند و ماه بانو و نرگس میخندند با خونسردی نگاهش میکنم و میگویم: تو حواست به دوس دخترات باشه … شهاب با تعجب به خودش اشاره میکند: من؟ من دوس دختر ندارم … پوزخند باربد پررنگ تر میشود و نرگس و ماه بانو از شدت خنده سر به زیر می اندازند که ناگهان آراد میگوید.
آره دیگه عمو همونی که اون روز با ما اومد پارک اسمشم النا بود … جمله آراد باعث میشود باربد نگاه تیزی حواله شهاب کند. به سختی لبخندم را میخورم و چشمکی به آراد میزنم…شهاب با چشم های گرد شده به آراد نگاه میکند و آب دهانش را قورت میدهد … باربد با صدای نسبتا عصبی میغرد: شهاب من بهت چی گفته بودم … شهاب سریع و هول زده دست آراد را میگیرد و رو به ماه بانو و نرگس میگوید: بریم که دیر شد … باربد با حرص نگاهش میکند و من لبخند مشهودی به این شیطنتش میزنم.. کامران چمدان را کنار پای باربد میگذارد و رو به چهره خسته باربد با اشاره به هتل بزرگ روبرویش میگوید: بفرمایید آقا همینجارو رزو کردیم … باربد حین این که اطرافش را نگاه میکند تا از امنیتش مطمئن شود رو به کامران میگوید: امن دیگه؟ _آره آقا خیالتون جمع بچه ها حواسشون به همه چی هست …
باربد سری برایش تکان میدهد ، کتش را روی آرنجش می اندازد و به سمت تانیایی میرود که از لحظه پیاده شدن از هواپیما تا به الان نتوانسته چشم هایش را خوب باز نگه دارد و حالا با چشم هایی بسته به ستونی تکیه داده است…میداند بازهم درد میگرن گریبانش را گرفته است و امانش را بریده و باید جایی باشد تا راحت بتواند استراحت کند … باربد روبرویش می ایستد و با اخم به موهای پریشانی که روی صورتش ریخته است خیره میشود…دست روی بازویش میگذارد و نامش را زیر لب صدا میزند…تانیا بی رمق بین پلک هایش فاصله می اندازد که نگاه مشکی رنگ باربد را خیره خود میبیند ، با گیجی نگاهی به اطراف می اندازد ، ناگهان درد بدی در شقیقه هایش میپیچد که باعث میشود دست روی سرش بگذارد و آخی از گلویش خارج شود … باربد با نگرانی اخم درهم میکشد و بازوی تانیا را میگیرد.
حالت خوب نیست بیا بریم تو لابی بشینیم تا اتاق هارو بهمون تحویل بدن … تانیا با چشم هایی نیمه باز سرش را تکان میدهد و سعی میکند تعادلش را حفظ کند…باربد بازویش را میکشد و او را به خود تکیه میدهد: اینجوری پیش بری پخش زمین میشی بهم تکیه کن تا نیوفتی … حال بدش هرگونه مقاومت را از او میگیرد و مجبور میشود مطیعانه به حرف های باربد گوش کند…به بازوی باربد تکیه کرده سعی میکند چشمانش را باز نگه دارد ، باربد خشنود از نزدیکی دلبرش دست دور کمرش می اندازد و او را بیشتر به خود می چسباند انگار که در قبلش امیدی روشن میشود از حس های دخترک کنارش و چه کسی میداند باربد دارد جان میکند تا قلب تانیا را تصاحب کند میداند در حقش بد کرده است به اندازه ی چهارسال عذابش داده قلبش را شکسته اما الان میداند که فقط خودش باید تکه تکه های قلب تانیا را بهم بند بزند تا کلید احساسش را از او بدزدد …